سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشها چهار گونه اند : دانش فقه برای دین، دانش پزشکی برای تن، دانشنحو برای زبان و ستاره شناسی برای شناخت زمان . [امام علی علیه السلام]
قیام امام حسین (ع) - مؤسسه آدینه

از: محمد :: 84/11/23 :: 9:43 صبح

بعد از شهادت امام حسین ( ع ):

چه درد بزرگی است زنان را سربرهنه نگه دارند، جامه هایشان را به تارج ببرند، پاهای مبارکشان برهنه و اشک چشمانشان جاری باشد و با حالت تحقیرآمیزی اسیرشان کنند. اسرا عاجزانه درخواست کردند ما را نزدیک قتلگاه ببرید، آنها را به قتلگاه حضرت بردند وقتی دیده زنان بر شهیدان افتاد، فریاد برآوردند و سیلی به صورت خود می زدند، حضرت زینب (س) با آوازی سوزناک فرمود: اینها دختران تو هستند که اسیر گشته اند، بخدا،به  پیامبر  (ص)،به علی (ع) مرتضی،به فاطمه زهرا (س) و به حمزه سیدالشهداء (ع) شکایت می کنم. ای محمد (ص)، این حسین (ع) توست که در این دشت غریبانه افتاده و باد صبا گرد و غبار بر پیکر او می افکند. این حسین (ع) توست که بدست فرزندان گردنکشان به شهادت رسیده است. این حسین (ع) توست که سر او را از تن جدا کرده اند، عمامه و ردای او را به تارج برده اند. خانم زینب (س) طوری نوحه سرایی می کرد که دشمن و دوست را به گریه انداخت .

   سپس سکینه قبر پدر را در آغوش کشید و جمعی اعراب جمع شدند و او را از قبر پدر جدا نمودند. سکینه میگوید: وقتی پدرم را به آغوش کشیدم بیهوش شدم در آن حال شنیدم پدرم امام حسین (ع) می فرمودند: شیعیان، هنگامیکه آب خنک میآشامید مرا یاد کنید و هر گاه ناله غریب یا شاهدی را می شنیدید برای من گریه نمائید.

    حمیدبن مسلم می گوید: همراه شمر ملعون در خیمه ها عبور می کردیم تا به خیمه امام سجاد (ع) رسیدیم دیدیم که مریض است و در بستر بیماری افتاده است، عده ای از پیادگان که همراه شمر بودند به او گفتند: علی ابن الحسین(ع) را نمی کشی؟ با خود گفتم (حمیدبن مسلم) سبحان الله، آیا او را هم باید کشت همین بیماری ای که دارد برایش بس است و کار من همین بود  که هر کس می آمد تا امام سجاد (ع) را بکشد از او جلوگیری می کردم. چون اراده الهی تعلق گیرد، عدو شود سبب خیر، با وجود اینکه امام بیمار است چون حجت پروردگار است، خداوند دشمنان اهل بیت (ع) را به دفاع از او می گمارد و او را به دست خود آنها نگهداری می کند، همچنانکه فرعون به دست خود حضرت موسی (ع) را پرورش داد و خدا مهر او را در دل وی نهاد، لذا بیماری امام سجاد(ع) یکی از اسباب حفظ ایشان بود که هم دفاع کردن از او ساقط شود و هم در چشم دشمنان ناتوان آید؛ چون بیماری امام سجاد (ع) بسیار سخت و به نظر دشمن بهبودی او ممکن نبود. البته بیرحمان پوستی را که در زیر بدن امام سجاد(ع) بود کشیدند و به یغما بردند و آن حضرت را با صورت به زمین انداختند، در این هنگام عمربن سعد وارد چادر امام سجاد (ع) شد و زنان اهل بیت(ع) نزد او گرد آمدند و در برابرش فغان کردند تا آن سنگدل بر حال آنها رقت کرد و به یاران خود امر کرد دیگر کسی به خیمه زنان داخل نشود و متعرض آن جوان بیمار نگردد. زنان که رقتی از او مشاهده کردند از آن پلید خواستند که دستور دهد آنچه را به تارج برده اند به آنان برگردانند تا خود را به وسیله آنها بپوشانند. عمر سعد به لشگریان گفت ولی هیچکس به دستور او عمل ننمود، سپس عمر سعد در میان لشگر فریاد زد: چه کسی حاضر است داوطلب شود بر پشت و سینه حسین(ع) اسب بتازاند؟ ده نفر که همه حرام زاده بودند بر اسبان خود سوار شدند که عبارتند از؛ اسحاق بن حیوه حضرمی – احبش بن مرثه حضر می – اسید بن مالک- حکیم بن طفیل – عمر بن مبیح صیداوی صالح بن وهب – رجاء بن منقذ عبدی – و اخط بن ناعم – سلیم بن خثیمه جعفی هانی بن تثبیت.

    سپس با سم اسبان خود بر بدن مبارک حضرت تاختند و استخوانهای سینه حضرت را در هم شکستند. این گروه چون بر کوفه آمدند در برابر ابن زیاد ایستادند و اسید بن مالک که یکی از همان حرامزادگان بود برای اینکه اظهار خدمتی کند تا جایزه بسیار بگیرد گفت: ما کسانی هستیم که بر اسبان چالاک سوار شدیم و سینه حسین(ع) را زیر سم اسبان در هم کوبیدیم و ابن زیاد هم جایزه کمی به آنها داد.

    خولی سر مطهر حضرت را به کوفه برد ولی چون شب به کوفه رسید و قصرابن زیاد بسته بود به ناچار آن سر مقدس را به خانه خود برد و آن را زیر تشتی قرار داد، همسر خولی(نوار) از وجودی مطهر خبردار شد و از وی جریان را پرسید، خولی گفت: سوغاتی ای برای تو  آورده ام که تا روزگار است ثروتمند خواهی بود، آن سر حسین (ع) است که اینک در خانه تو قرار دارد نوار آن خانم فهمیده گفت: وای بر تو، سر مبارک فرزند دختر رسول الله(ص) را آورده ای؟ از جای برخاست و به سوی تشت رفت؛ نوار قسم یاد کرد که والله نوری را دید که همچون ستونی از آسمان تا آن تشت ادامه داشت و مرغان سفیدی در اطراف آن سر مطهر در آسمان پرواز می کردند.

    عمربن سعد تا ظهر یازدهم محرم در کربلا ماند و بر کشتگان خود نماز خواند و همگی را به خاک سپرد ولی امام حسین (ع) و یارانش را در بیابان گذاشت سپس به حمید بن بکر احمدی دستور داد تا جار بزند که لشگر روانه کوفه شوند، آنگاه عمر بن سعد اهل بیت امام را بر شترها سوار کرد در حالیکه زنان حرم صورتشان باز بود. اهل بیت و امانتهای پیامبر(ص) را مانند اسیران ترک و روم در سخت ترین شرایط می بردند، وقتی آنها را از قتلگاه عبور دادند سیلی به صورت می زدند و صدای گریه و شیون بلند بود. امام سجاد(ع) فرمودند: به شهدا نگریستم که روی خاک افتادند و بدنشان برهنه و بی کفن است و کسی آنها را دفن نمی کند، سینه ام تنگ شد به حدی که نزدیک بود جان بدهم سپس عمه ام زینب(س) حالم را پرسید و گفت: ای یادگار جد و پدر و برادرانم، چرا با جان خود بازی می کنی؟امام سجاد (ع) فرمودند: اول از نظر حال رقت بار آن تنهای پاره پاره و بی سر که لخت روی خاکها افتاده و هرکس را متأثر می کند، جز اشرار دشت کربلا که خون جلوی چشم آنها را گرفته است و دوم از نظر تأسفی که برای آن مردم گمراه می خورم که شمع هدایت خودشان را از دست دادند. که زینب(س) از هر دو جهت خاطر امام سجاد(ع) را آرام کرد و فرمود: این کشتار جمیع شهیدان را پیامبر(ص) پیش بینی کرده اند وما اهل بیت بر آن دل نهادیم، نشانه خواری نیست و در پرتو نور شهادت آنان گروه بسیاری هدایت می شوند، خداوند گروهی را که شناخته شده اهل آسمانند پیماندار کرده است که این بدنهای پاره پاره را جمع آوری کنند و به خاک سپارند و به سر قبر امام نشانه ای گذارند تا همیشه باقی بماند و هر چه پیشوایان کفر در محو آن بکوشند روشن تر خواهد شد.

    امام سجاد (ع) در زمان شهادت امام حسین(ع) در کربلا بیست و دو سال و امام باقر (ع) چهار سال داشتند که خداوند آنها را حفظ نمود.

    همسر امام حسین(ع) (حضرت شهربانو) در زمان زایمان امام سجاد(ع) رحلت نمودند و در صحرای کربلا حضور نداشته است. هنگامیکه عمر سعد با سپاه خود حرکت نمود جمعی از قبیله بنی اسد(آنها در دشت غاضریه منزل داشتند) امام حسین (ع) را دفن کردند، بر امام و یارانش نماز خواندند، امام را به خاک سپردند و حضرت علی اکبر(ع) را پائین پای حضرت به خاک سپردند. همینطور بقیه شهدای کربلا را پائین پای حضرت به خاک سپردند و حضرت عباس(ع) را در همان جائی که به شهادت رسید کنار شریعه فرات به خاک سپردند. اهل بنی اسد یک روز بعد از واقعه کربلا اجساد را به خاک سپردند و ابن شهر آشوب و مسعودی می گویند برای بسیاری از آنها قبرهای آماده یافتند و مرغان سفیدی بر گرد آنان دیدند.

متولی دفن و کفن امام معصوم (چارده معصوم) باید معصوم باشد و امام را جز امام غسل ندهد از امام نهم (ع) روایت شده که چون رسول الله(ص) وفات کرد جبرئیل با فرشتگان نازل شدند و دیده امیرالمومنین(ع) باز شد؛ دید که با او وی را غسل می دهند، بر او نماز می خوانند و برای او قبر می کنند. در شهادت امیرالمومنین(ع)، همسر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) همین وضع را دیدند که پیامبر (ص) با فرشتگان کمک می کنند و چون امام حسن(ع) شهید شدند امام حسین (ع) همین وضع را دید که پیغمبر(ص) و علی(ع) با فرشتگان خارج شدند و متصدی امر پدر گردیده و برگشتند. 

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/23 :: 9:42 صبح

بعد از شهادت امام حسین ( ع ):

چه درد بزرگی است زنان را سربرهنه نگه دارند، جامه هایشان را به تارج ببرند، پاهای مبارکشان برهنه و اشک چشمانشان جاری باشد و با حالت تحقیرآمیزی اسیرشان کنند. اسرا عاجزانه درخواست کردند ما را نزدیک قتلگاه ببرید، آنها را به قتلگاه حضرت بردند وقتی دیده زنان بر شهیدان افتاد، فریاد برآوردند و سیلی به صورت خود می زدند، حضرت زینب (س) با آوازی سوزناک فرمود: اینها دختران تو هستند که اسیر گشته اند، بخدا،به  پیامبر  (ص)،به علی (ع) مرتضی،به فاطمه زهرا (س) و به حمزه سیدالشهداء (ع) شکایت می کنم. ای محمد (ص)، این حسین (ع) توست که در این دشت غریبانه افتاده و باد صبا گرد و غبار بر پیکر او می افکند. این حسین (ع) توست که بدست فرزندان گردنکشان به شهادت رسیده است. این حسین (ع) توست که سر او را از تن جدا کرده اند، عمامه و ردای او را به تارج برده اند. خانم زینب (س) طوری نوحه سرایی می کرد که دشمن و دوست را به گریه انداخت .

    سپس سکینه قبر پدر را در آغوش کشید و جمعی اعراب جمع شدند و او را از قبر پدر جدا نمودند. سکینه میگوید: وقتی پدرم را به آغوش کشیدم بیهوش شدم در آن حال شنیدم پدرم امام حسین (ع) می فرمودند: شیعیان، هنگامیکه آب خنک میآشامید مرا یاد کنید و هر گاه ناله غریب یا شاهدی را می شنیدید برای من گریه نمائید.

    حمیدبن مسلم می گوید: همراه شمر ملعون در خیمه ها عبور می کردیم تا به خیمه امام سجاد (ع) رسیدیم دیدیم که مریض است و در بستر بیماری افتاده است، عده ای از پیادگان که همراه شمر بودند به او گفتند: علی ابن الحسین(ع) را نمی کشی؟ با خود گفتم (حمیدبن مسلم) سبحان الله، آیا او را هم باید کشت همین بیماری ای که دارد برایش بس است و کار من همین بود  که هر کس می آمد تا امام سجاد (ع) را بکشد از او جلوگیری می کردم. چون اراده الهی تعلق گیرد، عدو شود سبب خیر، با وجود اینکه امام بیمار است چون حجت پروردگار است، خداوند دشمنان اهل بیت (ع) را به دفاع از او می گمارد و او را به دست خود آنها نگهداری می کند، همچنانکه فرعون به دست خود حضرت موسی (ع) را پرورش داد و خدا مهر او را در دل وی نهاد، لذا بیماری امام سجاد(ع) یکی از اسباب حفظ ایشان بود که هم دفاع کردن از او ساقط شود و هم در چشم دشمنان ناتوان آید؛ چون بیماری امام سجاد (ع) بسیار سخت و به نظر دشمن بهبودی او ممکن نبود. البته بیرحمان پوستی را که در زیر بدن امام سجاد(ع) بود کشیدند و به یغما بردند و آن حضرت را با صورت به زمین انداختند، در این هنگام عمربن سعد وارد چادر امام سجاد (ع) شد و زنان اهل بیت(ع) نزد او گرد آمدند و در برابرش فغان کردند تا آن سنگدل بر حال آنها رقت کرد و به یاران خود امر کرد دیگر کسی به خیمه زنان داخل نشود و متعرض آن جوان بیمار نگردد. زنان که رقتی از او مشاهده کردند از آن پلید خواستند که دستور دهد آنچه را به تارج برده اند به آنان برگردانند تا خود را به وسیله آنها بپوشانند. عمر سعد به لشگریان گفت ولی هیچکس به دستور او عمل ننمود، سپس عمر سعد در میان لشگر فریاد زد: چه کسی حاضر است داوطلب شود بر پشت و سینه حسین(ع) اسب بتازاند؟ ده نفر که همه حرام زاده بودند بر اسبان خود سوار شدند که عبارتند از؛ اسحاق بن حیوه حضرمی – احبش بن مرثه حضر می – اسید بن مالک- حکیم بن طفیل – عمر بن مبیح صیداوی صالح بن وهب – رجاء بن منقذ عبدی – و اخط بن ناعم – سلیم بن خثیمه جعفی هانی بن تثبیت.

    سپس با سم اسبان خود بر بدن مبارک حضرت تاختند و استخوانهای سینه حضرت را در هم شکستند. این گروه چون بر کوفه آمدند در برابر ابن زیاد ایستادند و اسید بن مالک که یکی از همان حرامزادگان بود برای اینکه اظهار خدمتی کند تا جایزه بسیار بگیرد گفت: ما کسانی هستیم که بر اسبان چالاک سوار شدیم و سینه حسین(ع) را زیر سم اسبان در هم کوبیدیم و ابن زیاد هم جایزه کمی به آنها داد.

    خولی سر مطهر حضرت را به کوفه برد ولی چون شب به کوفه رسید و قصرابن زیاد بسته بود به ناچار آن سر مقدس را به خانه خود برد و آن را زیر تشتی قرار داد، همسر خولی(نوار) از وجودی مطهر خبردار شد و از وی جریان را پرسید، خولی گفت: سوغاتی ای برای تو  آورده ام که تا روزگار است ثروتمند خواهی بود، آن سر حسین (ع) است که اینک در خانه تو قرار دارد نوار آن خانم فهمیده گفت: وای بر تو، سر مبارک فرزند دختر رسول الله(ص) را آورده ای؟ از جای برخاست و به سوی تشت رفت؛ نوار قسم یاد کرد که والله نوری را دید که همچون ستونی از آسمان تا آن تشت ادامه داشت و مرغان سفیدی در اطراف آن سر مطهر در آسمان پرواز می کردند.

    عمربن سعد تا ظهر یازدهم محرم در کربلا ماند و بر کشتگان خود نماز خواند و همگی را به خاک سپرد ولی امام حسین (ع) و یارانش را در بیابان گذاشت سپس به حمید بن بکر احمدی دستور داد تا جار بزند که لشگر روانه کوفه شوند، آنگاه عمر بن سعد اهل بیت امام را بر شترها سوار کرد در حالیکه زنان حرم صورتشان باز بود. اهل بیت و امانتهای پیامبر(ص) را مانند اسیران ترک و روم در سخت ترین شرایط می بردند، وقتی آنها را از قتلگاه عبور دادند سیلی به صورت می زدند و صدای گریه و شیون بلند بود. امام سجاد(ع) فرمودند: به شهدا نگریستم که روی خاک افتادند و بدنشان برهنه و بی کفن است و کسی آنها را دفن نمی کند، سینه ام تنگ شد به حدی که نزدیک بود جان بدهم سپس عمه ام زینب(س) حالم را پرسید و گفت: ای یادگار جد و پدر و برادرانم، چرا با جان خود بازی می کنی؟امام سجاد (ع) فرمودند: اول از نظر حال رقت بار آن تنهای پاره پاره و بی سر که لخت روی خاکها افتاده و هرکس را متأثر می کند، جز اشرار دشت کربلا که خون جلوی چشم آنها را گرفته است و دوم از نظر تأسفی که برای آن مردم گمراه می خورم که شمع هدایت خودشان را از دست دادند. که زینب(س) از هر دو جهت خاطر امام سجاد(ع) را آرام کرد و فرمود: این کشتار جمیع شهیدان را پیامبر(ص) پیش بینی کرده اند وما اهل بیت بر آن دل نهادیم، نشانه خواری نیست و در پرتو نور شهادت آنان گروه بسیاری هدایت می شوند، خداوند گروهی را که شناخته شده اهل آسمانند پیماندار کرده است که این بدنهای پاره پاره را جمع آوری کنند و به خاک سپارند و به سر قبر امام نشانه ای گذارند تا همیشه باقی بماند و هر چه پیشوایان کفر در محو آن بکوشند روشن تر خواهد شد.

    امام سجاد (ع) در زمان شهادت امام حسین(ع) در کربلا بیست و دو سال و امام باقر (ع) چهار سال داشتند که خداوند آنها را حفظ نمود.

    همسر امام حسین(ع) (حضرت شهربانو) در زمان زایمان امام سجاد(ع) رحلت نمودند و در صحرای کربلا حضور نداشته است. هنگامیکه عمر سعد با سپاه خود حرکت نمود جمعی از قبیله بنی اسد(آنها در دشت غاضریه منزل داشتند) امام حسین (ع) را دفن کردند، بر امام و یارانش نماز خواندند، امام را به خاک سپردند و حضرت علی اکبر(ع) را پائین پای حضرت به خاک سپردند. همینطور بقیه شهدای کربلا را پائین پای حضرت به خاک سپردند و حضرت عباس(ع) را در همان جائی که به شهادت رسید کنار شریعه فرات به خاک سپردند. اهل بنی اسد یک روز بعد از واقعه کربلا اجساد را به خاک سپردند و ابن شهر آشوب و مسعودی می گویند برای بسیاری از آنها قبرهای آماده یافتند و مرغان سفیدی بر گرد آنان دیدند.

متولی دفن و کفن امام معصوم (چارده معصوم) باید معصوم باشد و امام را جز امام غسل ندهد از امام نهم (ع) روایت شده که چون رسول الله(ص) وفات کرد جبرئیل با فرشتگان نازل شدند و دیده امیرالمومنین(ع) باز شد؛ دید که با او وی را غسل می دهند، بر او نماز می خوانند و برای او قبر می کنند. در شهادت امیرالمومنین(ع)، همسر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) همین وضع را دیدند که پیامبر (ص) با فرشتگان کمک می کنند و چون امام حسن(ع) شهید شدند امام حسین (ع) همین وضع را دید که پیغمبر(ص) و علی(ع) با فرشتگان خارج شدند و متصدی امر پدر گردیده و برگشتند. 

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/23 :: 9:40 صبح

یادآوری ابوثمامه صائدی برای نماز و شهادت حبیب بن مظاهر:

وقتی ابوثمامه شهادت پی در پی یاران امام را دید به حضرت عرض کرد: یا ابا عبدالله(ع)جانم فدایت، می بینم که این لشگر به تو نزدیک شدند ولی به خدا سوگند تو به شهادت نباید برسی، مگر اینکه من پیش از تو به شهادت برسم. لذا من دوست دارم که نماز ظهر که وقتش رسیده با تو بخوانم و سپس نزد خدا بروم. امام سر را بلند کردند و به آسمان نگریستند و فرمودند: یاد نماز کردی، خدایت تو را از نمازگزاران و ذاکرین قرار دهد.

 ذکرت الصلوه، جَعلکَ الله من المصلین الذکرینَ، نعم هذا اول وقته

از اینها بخواهید از ما دست بردارند تا نماز بخوانیم، حصین بن تمیم گفت: نماز شما قبول نیست. حبیب بن مظاهر گفت: ایهاالحمار، ای الاغ به گمانت نماز فرزند رسول الله (ص) قبول نیست و نماز تو میخوار قبول است. حصین بن تمیم خشمگین شد و به آنها حمله نمود و حبیب بن مظاهر پیش رفت و شمشیری به او زد ولی به جلوی اسب او خورد. از روی اسب به زمین افتاد ولی یارانش او را نجات دادند. نبرد سختی شد و شصت و دو نفر از یاران عمر سعد را کشت. مردی از بنی تمیم بر او حمله کرد و شمشیری به سر مبارک حبیب زد و او به شهادت رسید.(قاتل او بدیل بن صریم است) با شهادت حبیب قلب امام شکست، از خداوند برای او پاداش خواست و فرمود: خداوند به تو خیر دهد تو دانشمندی بودی که در یک شب تمام قرآن را می خواندی(بعدها فرزند حبیب بن مظاهر بنام قاسم بن الحبیب قاتل پدرش را بعد از ماهها تعقیب به قتل رساند).

     یاران نماز جماعت را پشت حضرت خواندند و زهیر بن قین و سعید بن عبدالله بعنوان محافظ امام، جلوی ایشان ایستادند. روایت شده است سعید بن عبدالله حنفی جلوی امام ایستاد و هدف تیر دشمن قرار گرفت، امام هر عملی انجام می داد او خود را سپر حضرت می کرد تا زمانیکه آنقدر تیر به بدنش زدند که به زمین افتاد و گفت: بار خدایا، لعنت عاد و ثمود را بر آنها بفرست. خدایا، از قول من به پیغمبرت(ص) سلام برسان و آنچه درد و زخم دیدم به پیامبر(ص) برسان که من در یاری فرزند او بودم. سپس به شهادت رسید،در نبردی روایت شده خود زهیر بن قین صد و بیست مرد را کشت و اشخاصی به نامهای کثیربن عبدالله شیعی و مهاجر بن اوس تمیمی او را به شهادت رساندند. ببینید، اصحاب امام حسین(ع) پیش او در جانبازی از به یکدیگر سبقت می گرفتند ولی با این وجود عده ای هم اندک و کمتر از تعداد انگشتان دست امام را یاری نکردند و لیاقت و سعادت یاری امام و شهادت در راه او را نداشتند مانند ضحاک بن عبدالله مشرقی.

شهادت امام حسین (ع)  و حضرت علی اصغر (ع):

امام حسین(ع) چه زمانی به میدان رفتند؟ تا ظهر عاشورا هنوز عده ای از اصحاب زنده بودند و نماز جماعت خواندند، حتی از صبح تا بعد از ظهرعاشورا هر یک از اصحاب که شهید می شدند خود حضرت آنها را در خیمه شهدا می گذاشتند و خودشان  به بالین یارانشان حاضر می شدند، حتی با آن شرایط سخت و بحرانی بیت شریف خود را تسلی می دادند و گذشته از اینها سپاه عمر سعد وقتی می بیند که امام داغ دیده اند و حالا تنها مانده اند، در چنین شرایطی فکر میکند دیگر امام با این همه رنج و مصیبت، توان جنگیدن و روحیه رزم نخواهد داشت و راحت می توان با او جنگید.

    امام می بینند یاران( به روایتی هفتاد و دو تن) روی خاک افتاده اند به خیمه اهل حرم رو می کند و فریاد می زند: یا سکینه، یا فاطمه، یا ام الکلثوم علیکم منی السلام زنان حرم شیون کردند، امام آنها را دعوت به سکوت و خاموشی نمودند سپس امام سجاد(ع) را خواستند و علوم و صف و علم جفر را به ایشان تسلیم نمودند. آنگاه به حضرت زینب (س) فرمودند: خردسالم را به من بده تا با او وداع کنم. امام طفل شش ماهه شان را گرفتند و صورتشان را نزدیک او بردند تا وی را ببوسند که حرمله بن کاهل اسدی تیری انداخت و به گلوی کودک رسید، امام بچه را به دست خواهرش زینب(س) دادند و دو دست خود را زیر گلوی بچه گرفتند، همینکه از خون پر شد آن خونها را به سوی آسمان پاشیدند با این کار آسمان را هم به شهادت واداشتند. قبری می کنند و حضرت علی اصغر(ع) را دفن می نمایند سپس برای وداع با اهل بیت خود به زنها رو می کند؛ حضرت سکینه فریاد کنان نزد امام می آید (مادر علی اصغر(ع) رباب نام دارد.) امام حسین(ع) سکینه را خیلی دوست داشتند سکینه را به سینه خود چسباندند و اشکهایش را پاک کردند و فرمودند: سکینه جان، بدان که بعد از مرگ من گریه تو بسیار است، تا زمانی که جان در تن من است دلم را از روی حسرت به اشک خود مسوزان.

    سپس امام عازم میدان شدند و پیکارگر طلبیدند، هر کس در برابر ایشان می آمد به خاک هلاکت می افتاد تا اینکه تعدادی بسیار از آنان را کشتند. عمر سعد وقتی صحنه را اینچنین دید فریاد برآورد: وای بر شما، آیا می دانید با چه کسی می جنگید؟او فرزند علی (ع) است که شجاعان عرب را به خاک نیستی می انداخت (هذا ابن قتال العرب) بخدا روح پدرش علی(ع) در کالبد اوست  (والله نفس ابیه بین جنبید) پس دسته جمعی به روی حضرت حمله کردند؛ امامی که تشنه است، غریب است، مصیبتی عظیم دیده، خسته و گرسنه است با این وجود باز حریف امام نبودند. امام در حملات خود نقطه ای را انتخاب کرده بود که  نزدیک خیمه ها باشد به دو دلیل:الف ـ می دانست دشمنان قسی القلب و نامردند لذا می خواست تا جان دارد کسی متعرض خیمه ها نشود و با وجود اینکه با هر  حمله ای که می کردند همه فرار می کردند ولی امام زیاد از خیمه ها دور نمی شدند.ب ـ اینکه می خواستند تا زنده اند اهل بیتشان بدانند که ایشان زنده اند که اهل بیت تسکین خاطر یابند و بگویند: آقا هنوز زنده است.

 امام فرموده بود: تا من زنده هستم از خیمه ها خارج نشوید.گروهی از لشگر دشمن دوباره حضرت را محاصره کردند و بین امام و خیام فاصله انداختند و شماری از دشمنان به سوی خیمه ها رفتند، امام تا این صحنه را مشاهده نمودند بانگ سر دادند: وای بر شما، ای پیروان آل ابی سفیان، اگر دین ندارید از روز معاد بترسید و در دنیای خود آزاد مرد باشید. شمر رو به حضرت کرد و گفت: ای پسر فاطمه(س) چه می گویی؟ حضرت فرمود: من با شما جنگ دارم پس زنان چه گناهی دارند؟ تا من زنده هستم نگذارید که سرکشان شما به اهل و عیال من تعرضی کنند.

    شمر فریاد زد: ای لشگر، از خیمه ها دور شوید و به سوی خودش بروید. امام  مانند شیری خشمناک بر آنان حمله می نمودند و آنها را به خاک می انداختند تا سر انجام به خاطر تشنگی بسیار رو به سوی شریعه فرات گذاشتند، عمر سعد به حضرت یورش برد که نگذارد دست حضرت به آب برسد ولی حضرت صفوف دشمن را شکافتند و خودشان را به آب رساندند (نکته مهم این است) که اسب حضرت هم سخت تشنه است و سر در آب گذاشته تا بیاشامد که امام فرمودند: انت عطشان و انا عطشان والله لا ذفت الماء حتّی تشرب؛ ای اسب تو تشنه ای و من نیز تشنه ام سوگند به خدا که من آب نمی آشامم تا اینکه تو آب بیاشامی. حیوان زبان بسته حرف امام را درک کرد و سر از آب بیرون آورد و آب نیاشامید حضرت مشتی آب برای حیوان برداشت تا از آن بیاشامد، ناگه سواری فریاد زد: یا اباعبدالله(ع) تو آب می آشامی، حال آنکه لشکر بر سراپرده و خیمه های تو می روند و قصد هتک حرمت تو را دارند. امام تا این سخن را شنیدند آب را ریختند، به لشگر حمله نمودند و خود را به خیمه ها رساندند اما معلوم شد که کسی متعرض خیمه ها نشده و فریبی در کار بوده است و هدف این بوده است که امام آب ننوشند، چون فکر می کردند اگر امام تشنگیشان بر طرف شود دیگر حریف  ایشان نخواهند شد.

    ولی نمی دانستند که امام آب نخواهد نوشید مانند یارانش که تشنه به شهادت رسیدند. حضرت دوباره با اهل بیت(ع) خود وداع نمودند، آنان را به صبر و حلم و شکیبایی دعوت نمودند و به آنها وعده ثواب داد و فرمودند تا چادر اسیری به سر کنند و آماده مصیبت باشند. همچنین فرمودند: بدانید خدا نگهدار شما خواهد بود و از شر دشمنان نجات می یابید (این بیان امام که می داند سرانجام اهل بیت مصون می باشند از کرامات خود حضرت می باشند) و عاقبت کار شما ختم به خیر می شود، دشمنان شما به انواع بلاها عذاب می شوند، پس مواظب باشید زبان به شکایت نگشائید که از قدر و منزلت شما کاسته می شود. حضرت باری دیگر سوی لشگر دشمن رفت و لشگر نیز از هر سو ایشان را تیرباران نمودند.

    راویان می گویند: بخدا ما دیدیم پهلوانان لشکر به امام حسین(ع) حمله ور شدند و امام مانند گله گوسفندی که گرگ در آنها افتاده آنها را تار و مار می کردند.

    حضرت در حال ستیز بودند که مردی به نام ابوالعطوفش تیری به پیشانی حضرت زد، امام آنرا بیرون کشید، خون به روی و محاسن مبارکشان روان شد و فرمودند: بار خدایا، تو شاهدی من از این بندگان گنکهارت چه می کشم؟ خدایا، آنها را به شمار و تا آخر هلاک کن و هرگز آنها را میامرز. حضرت دوباره حمله نمودند و می فرمودند: چه بدی کردید با خاندان محمد(ص) پس از او، شما بعد از من دیگر هیچکدام از کشتن بندگان خدا هراس ندارید، من از خدا امیدوارم که در برابر خواری شما کرامت شهادت به من عطا کند و از راهی که گمان نبرید انتقام مرا از شما بگیرد. حصین بن مالک گفت: ای پسر فاطمه(س) خدا چگونه انتقام تو را از ما بگیرد. فرمود: شما را به جان هم اندازد، خونتان را بریزد و عذاب دردناکی به شما فرو بارد.(دعای امام برآورده شد؛ اختلافات خانمان برانداز آنان تا آنجا کشید که شهر با عظمت کوفه که به جای پایتخت به شکوه دولت پانصد ساله سامانیان تبدیل شده بود برای همیشه ویران شد، به تل خاکی سیاه و بی گیاه مبدل شد و انتقام همگی آنان به طرز وحشتناکی توسط مختار شهید گرفته شد و در قیامت عذاب دردناک خواهند چشید).

    حضرت جنگیدند تا زخمهای بزرگی به ایشان رسید که روایت شده دو زخم کاری به حضرت وارد شد، البته این زخمها در زمان حیات حضرت بود و الا وقتی آقا را از اسب به زمین انداختند هزار ونهصد ضربه به حضرت فرود آوردند، حضرت خیلی ناتوان شده بودند و کمی برای خستگی ایستادند که در این میان سنگی به پیشانیشان خورد؛امام حسین(ع) پیراهن خود را بالا بردند تا خون را پاک کنند که تیر سه شعبه (سه پره) آمد و به سینه آقا نشست و به روایتی به قلبش اصابت نمود. حضرت فرمودند: بسم الله و بالله و علی مله. سپس آن تیر را از بدن خود خارج کردند، خون را در کف دست خود پر کردند و به آسمان پاشیدند و دست دیگر را پر کردند و فرمودند: به همین دست به دیدار رسول الله(ص) خواهم رفت و می گویم یا رسول الله(ص) آنها مرا کشتند، در این هنگام ضعف بر حضرت چیره شد تا آنکه مالک بن سر به حضرت دشنام داد و شمشیر به سر مقدس حضرت زد، خون از سر حضرت جاری گشت، حضرت کلاه از سر برداشت و عمامه ای بر آن زخم بست. سید بن طاووس می گوید سپس حضرت سیدالشهدا فرمود: ای اهل حرم، برای من جامه ای بیاورید، آن را زیر لباسهایم بپوشم تا پس از مرگم کسی آن جامه را از تن من خارج نکند. جامه ای برای حضرت آوردند حضرت چند جای آن جامه را پاره کرد تا بی ارزش تر شود. اما روایت است وقتی حضرت به شهادت رسید آن جامه کهنه را هم از تن حضرت خارج کردند و حضرت را عریان رها نمودند. شیخ مفید می گوید حضرت گرچه از بسیاری زخم توانی دیگر نداشتند ولی با این حال بر دشمنان حمله می کرد و آنان را به چپ و راست پراکنده می نمودند شمر که این صحنه را دید، دستور داد تا حضرت را تیرباران نمایند، آنقدر تیر زدند تا لشگر فراری باز ایستادند و مقابلش را گرفتند. حضرت زینب (س) که چنین دید به عمر سعد فریاد کشید و به او فرمود: و یحک یا عمر ایقتل ابا عبدالله و انت تنظر الیه؟ ای عمر وای بر تو !!! حضرت حسین(ع) را می کشند و تو به آن می نگری. عمر سعد پاسخی نداد و به روایت طبری اشک عمر سعد جاری شد و صورت خود را از سوی زینب(س) برگرداند سپس حضرت زینب(س) رو به لشگر می گوید ویحکم ما فیکم مسلماً وای بر شما، آیا مسلمانی در میان شما نیست؟ در این هنگام صالح بن وهب الیزنی با تمام قدرت نیزه بر پهلوی حضرت زد که امام چنان از روی اسب افتادند که با طرف راست صورت مبارکشان بر زمین فرود آمدند، حضرت دوباره برخاستند حضرت زینب(س) که تمام نگاهش به برادرش بود وقتی این صحنه را دید از در خیمه بیرون آمد و فریاد زد و اخاه واسیداه و اهل بیتاه   لیت السماء اطبقت علی الارض و لیت الجبال تدکدکت علی اسهل و ای برادرم، و ای آقای من، و ای اهل بیت من، ای کاش آسمان خراب می شد و به زمین می افتاد، ای کاش کوهها از هم می پاشید و به روی بیابانها پراکنده می شد. در این هنگام شمر ذی الجوشن لشگر را صدا کرد و گفت: برای چه ایستاده اید کار حسین(ع) را یکسره کنید وقتی حضرت در گودال قتلگاه افتادند و قدرت حرکت نداشتند باز می بینم لشگر از او ترس دارند که نزدیک ایشان شود و سر مقدس ایشان را قطع کند.

    عده ای از سپاهیان عمر سعد می گفتند نکند امام حیله جنگی به کار برده که اگر کسی نزدیک شود حمله کند لذا نقشه ناجوانمردانه ای کشیدند؛ راوی (حمید بن مسلم) می گوید: سپاه عمر به سوی خیمه ها حمله کردند، چون می دانستند آقا طاقت نمی آورد سکوت کند و اگر حیله باشد بلند خواهد شد( امام حسین(ع) از شدت تشنگی و از زخمهای شمشیرها بی حال افتاده اند، هیچ انسانی نمی تواند حالت حضرت را در آن لحظه تجسم کند) یک نفر فریاد می زند: حسین(ع) تو زنده ای؟ لشگر به خیمه های اهل بیتت حمله ور شده است؟ حضرت به زحمت روی زانوهای خودشان بلند می شوند و به نیزه تکیه میکنند و می فرمایند: ویلکم یا شیعه ال ابی سفیان ان لم یکنلکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احراراً فی دنیاکم ... ای پیروان آل ابوسفیان وای به حالتان، اگر به قیامت اعتقاد ندارید و اگر دین ندارید در دنیای خودتان آزاده باشید.

    وقتی دیدند حضرت واقعاً به زمین افتاده اند، همگی بر امام حمله ور شدند؛ عمر سعد به خولی که کنار او بر روی اسب بود گفت: برو و کار حسین(ع) را تمام کن. چون قبل از خولی، زرعد بن شریک دست چپ حضرت را قطع نموده بود هنگامیکه خولی پیاده شد تا سر حضرت را از بدن جدا کند لبدنش شروع به لرزیدن کرد و نتوانست این کار را انجام دهد، شمر ملعون به او گفت: خداوند بازویت را قطعه قطعه کند چرا می لرزی؟ شمر از اسب پیاده شد و سر مبارک حضرت را از تن جدا کرد. سپاه عمر سعد جامه های او را ربودند و حضرت بدون لباس ماند. آسمان به اندازه ای سیاه شد که در روز ستاره ها پیدا بودند و زیر هر سنگی که برداشته می شد خون تازه  دیده می شد. (راوی می گوید: آنگاه که سر مقدس آقا را بریدند، غبار سیاهی در فضا برخاست و باد سرخی وزید که چشم، چشم را نمی دید، گویا که عذاب نازل خواهد شد. سریع هوا آرام شد سر حضرت را به نیزه کردند و در شهرها میان بندگان خدا می گردانیدند با آنکه می دانستند او ذریه پیغمبر(ص) است و به صریح قرآن دوستی آنها لازم است).

    امام باقر(ع) فرمودند: فرزند رسول الله(ص) را چنان با تیغ و شمشیر و سنگ کشتند که با حیوانات آنطور قدغن بود سپس با اسبان بر بدنش می تاختند.

    هنگامیکه امام به شهادت رسیدند لشگریان شخصی را دیدند که ناله و فریاد می کند، به او گفتند: ای مرد بس کن، این همه ناله و فریاد برای چیست؟ در پاسخ گفت: چگونه ناله و فریاد نکنم حال آنکه پیامبر خدا(ص) را می بینم که ایستاده است و گاهی به آسمان و گاهی به محل کارزار شما می نگرد، می ترسم خداوند را بخواند، نفرین کند و همه اهل زمین هلاک شوند و من هم در میان شما هلاک شوم. برخی لشگریان عمر سعد گفتند: این مرد دیوانه است. راوی می گوید از امام صادق پرسید: آن فریاد کننده چه کسی بود؟ حضرت صادق(ع) فرمودند: ما او را بجز حضرت جبرئیل(ع) کس دیگری نمی دانیم.

    امام حسین(ع) بعد از وداع آخر،  یکی دوبار دیگر نیز به خیمه ها می آمدند و سرکشی می کردند، لذا اهل بیت امام هنوز انتظار آمدن ایشان را داشتند، منتظر بودند تا شاید صدای امام را باری دیگر بشنوند و جمال آقا را زیارت کنند که یکمرتبه صدای اسب حضرت  (ذوالجناح) بلند شد، اهل بیت(ع) گمان کردند حضرت دوباره آمدند ولی اسب را در حالیکه زینش واژگون شده بود دیدند،ذوالجناح به خون امام آغشته بود و بلند شیهه می کشید، دستهای خود را بر زمین می زد. عده ای از راویان می گویند: این اسب آنقدر سر به زمین زد تا جان داد.

    اهل بیت(ع) اسب را بدون امامشان دیدند، گریه و شیون اهل حرم بلند شد؛ ام کلثوم (در حالیکه دست بر سر گذاشته بود)این جملات را گفت تا بیهوش شد:

وامحمداه ، واجداه ، و انبیاه واابالقاسما ، واعلیاه ، واجعفراه ، واحمزتا ، واحسناه ، هذا حسین بالعراد صریع به کربلاء ، محزوزالراس من القفاء ، مسلوب العمامه والرداء

این حسین است که بر زمین کربلا افتاد، این حسین است که سر او از پشت بریده اند و عمامه و رداء او را به تاراج برده اند.

روایت شده وقتی امام حسین(ع) بخاک افتادند اسبشان از ایشان حمایت کرد و بر سواران عمر سعد می پرید و آنها را بر زمین می انداخت.

    اهل بیت(ع) تا اسب را اینگونه دیدند شروع به نوحه سرایی نمودند(نوحه سرایی طبیعت بشر است، وقتی انسان بخواهد درد دل خود را بیان کند به صورت نوحه سرایی کسی را مورد خطاب قرار می دهد، هر یک از افراد خاندان ، بنحوی نوحه سرایی را آغاز کردند، علت اینکه قبل از شهادت حضرت نوحه سرایی نکردند این است که آقا به آنها اذن نداده بودند تا من زنده هستم حق گریه کردن ندارید، من که شهید شدم البته  نوحه سرایی کنید.)

هر کدام از اهل بیت به گونه ای با  ذوالجناح صحبت می کردند ولی سکینه دختر امام(سکینه بعدها یکی از زنان عالمه عالم شد که همه علماء برای او اهمیت ویژه ای قائل شده اند) به صورت خاصی نوحه سرایی کرده است که دل همه را سوزانده است.

     به حالت نوحه سرایی اسب را مورد خطاب قرار داد:  یا جواد ابی، هل سقی ابی، ام قتل عطشانا؛ ای اسب پدرم وقتی که پدرم رفت تشنه بود آیا او را سیراب کردند یا با لب تشنه به شهادت رساندند؟

    لشگر دشمن بعد از آنکه حضرت را به شهادت رساندند به سوی خیمه ها هجوم بردند و هر کدام بر دیگری پیش گرفت تا اینکه چادر را از سر زنان بکشند. دختران و حرم پیامبر(ص) گریه می کردند، زنان را از خیمه ها بیرون کردند و خیمه ها را آتش زدند. 

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »

 


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/23 :: 9:37 صبح

شب عاشورا :

وقتی سپاه عمر سعد نزدیک خیمه ها شد، امام به حضرت عباس(ع) فرمود: سوار شو و خودت را به لشگر عمر سعد برسان، ببین چه خبر است و چه می خواهند؟

ضرت اباالفضل(ع) با زهیر بن قیس وحبیب بن مظاهر جلوی آنها رفتند و فرمودند: من از طرف امام پیام آورده ام که ببینم چه خبر شده است؟ عمر سعد گفت: امیر ابن زیاد گفته به شما پیشنهاد بدهم یا تسلیم شوید یا با شما می جنگیم.

 اطاعت حضرت عباس(ع) از امام را ببینید، فرمود: من از طرف خودم نمی توانم چیزی بگویم از امام جواب خواهم گرفت. حضرت عباس(ع) نزد امام می آید و همراهان او مقابل سپاه عمر سعد می مانند حبیب بن مظاهر به آنها گفت: به خدا، فردای قیامت پیش خدا بد مردمی باشند آن مردمی که کشته باشند ذریه پیغمبر خود را و خاندان و اهل بیت او را.  شخصی به او اهانت کرد و گفت: از خودت تعریف نکن، تو نزد ما از شیعیان این خانواده نبودی.

حبیب پاسخ می دهد: از این موقعیتی که اکنون دارم نمی فهمی که من از شیعیانم؟ به خدا من نامه ای به حسین(ع) ننوشتم و وعده یاریش ندادم بلکه با اعتقاد او را یاری می کنم و جانم را قربانیش خواهم کرد، برای آنکه شما حق خدا و رسولش را ضایع کردید.

حضرت عباس(ع) به نزد امام رسید و گفته عمر سعد را به حضرت رساند. حضرت فرمود: می جنگیم، ولی نزد آنها برو و اگر توانی کار را به فردا انداز. بعد برای اینکه توهمی پیش نیاید که آنها فکر کنند که حسین(ع) یک شب را غنیمت شمرد که شاید زنده بماند، فرمود: خدا خودش می داند که من این مهلت را به عنوان شب آخر عمرم، دلم خواست با معبودم راز و نیاز کنم و قرآن و عبادت کنم و آمرزش بخواهم و خدا می داند که من نماز و تلاوت قرآن وکثرت دعا و استغفار را دوست دارم این مهلت برای هر دو طرف مایه امیدواری بود زیرا حسین (ع) انتظار تکمیل یاران جانباز خود را داشت که جمعی شب عاشورا به حضرت پیوستند و جمعی هم ظهر عاشورا (که حربن یزید ریاحی که در شمار آنها بود) به حضرت بپیوندند و بدون پیوست این تعداد، کاروان شهادت حسینی کامل نبود و از طرف دیگر خود شب زنده داری حسین(ع) و اصحابش در برابر این سپاه کفر، اتمام حجتی دیگر بود چون بسیاری از آنان نسبت به امام مظلوم در اشتباه بودند و برای عمر سعد هم امید می رفت که در ضمن این مهلت برای امام شاید از استقامت دست بکشد و دست او به خون پسر پیغمبر (ص) آغشته نگردد و آبرویش برای دنیایش محفوظ بماند. حضرت عباس(ع) برگشت و عمر سعد نیز درخواست امام را قبول کرد.

آن شب امام در وضع فوق العاده ای به سر برد، شب هنگام یاران خود را جمع کرد، امام سجاد فرمودند با آنکه بیمار بودم نزدیک رفتم و شنیدم پدرم به یارانش می فرمود:

بهترین ستایش را بر خداوند نمایم و برسود و زیان، او را سپاس گذارم. بار خدایا، من تو را سپاس می گویم که ما خانواده را به نبوت گرامی داشتی، قرآن را به ما آموختی، در دین دانا ساختی و به ما گوشهای شنوا، دیده بینا و دل روشن دادی. ما را از شکرگزاران خود بپذیر. اما بعد، من در میان اصحاب جهان با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمی دانم، در میان خانواده ها مهربانتر از افراد خانواده خود نمی شناسم انی لا اعلم اصحاباً اوفی و لاخیراً من اصحابی و لااهل بیت او قبل و لاافضل من اهل بیتی . خداوند شما، همه را از طرف من جزای خیر دهد، من به همه شما اجازه دادم که آزادانه بروید و شما را حلال کردم. این شب تاریک شما را فرا گرفته است، در امواج ظلمات خود را از گرداب بیرون کشید، هر کدام از شما دست یکی از افراد خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرها پراکنده شود زیرا این مردم مرا می خواهند و اگر مرا گرفتار کنند از جستجوی دیگران بگذرند.

اولین نفر حضرت ابوالفضل (ع) صحبت نمودند و ابراز وفاداری کردند و هر کدام از اصحاب مطلبی عرض کردند، مسلم بن عوسجه گفت: ما دست از تو بر نمی داریم، نیزه به سینه دشمن می کنم و تا دسته شمشیر در دست دارم با آن بجنگم و اگر سلاح به دستم نماند به آنها سنگ بیاندازم، به خدا اگر بدانم که کشته می شوم و زنده می شوم و سپس کشته می شوم و سوخته می شوم و خاکسترم را باد می دهند و هفتاد بار با من چنین کنند از تو جدا نشوم تا در آستانت بمیرم ولی افسوس که فقط یک جان دارم. زهیربن قین نیز گفت:  به خدا من دوست دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم تا هزار بار و خداوند با این کشتار، از تو و خاندانت دفاع کند. سپس حضرت قاسم بن الحسن (ع) قیام کرد.(قاسم سیزده سال سن دارد پیش خودش شک می کند که آیا این شهادت نصیب منهم می شود  یا نه)رو به حضرت می کند و می گوید: یا عماه انا فی من قتل، آیا من هم جزء کشته شدگان هستم؟ حضرت از او پرسید: کیف الموت عندک، مرگ پیش تو چگونه است؟ عرض کرد: یا عماهاحلی من العیل، شیرین تر از عسل. حضرت فرمود: نعم ابن اخی؛ بله ای فرزند برادرم، ولی به درد سختی مبتلا خواهی شد. قاسم الحمدلله گفت.

امام سجاد (ع) می فرمایند: وقتی امام وفاداری یارانش را دیدند به آنها فرمودند اکنون سربردارید و نگاه کنید. آنها جای خود را در بهشت دیدند و امام، جایگاه تک تک آنها را به ایشان نشان داد.

شب عاشورا امام برنامه های مفصلی دارند، من جمله آماده کردن سلاحها و یاران، همچنین به اصحابش دستور دادند تا گودالی خندق مانند، در پشت خیمه ها بکنند به طوریکه اسبها هم نتوانند از روی آن رد شوند و از پشت حمله کنند، داخل گودال هیزم ریختند و آنها را افروختند تا دشمن بفهمد تا زمانیکه حسین(ع) زنده است نمی تواند به خیمه ها حمله کند. سپس امام به یارانش فرمود که خیمه ها را نزدیک به هم کنند و طناب خیمه ها را درون یکدیگر بکشند بگونه ای که عبور یک نفر هم  از بین خیمه ها ممکن نباشد و دشمن تنها از روبرو بتواند با آنها بجنگد.

در آن شب امام شروع به عبادت نمودند، تمام شب را به دعا و راز و نیاز به درگاه خداوند مشغول شدند و یارانش همه از ایشان تبعیت نمودند. راوی می گوید: تلاوت قرآن و دعا و گریه ایشان مانند زنبوران عسل بود بطوریکه عده ای از سپاه دشمن را به گریه انداخت.

امام صبح عاشورا نماز صبح را با اصحابشان خواندند و اسب رسول الله(ص) (این اسب مرتجز  نام داشت)را سوار شدند و اصحاب را برای پیکار آماده کردند. همه آنها سی و دو سواره و چهل پیاده بودند(البته روایتها مختف است چهل وپنج نفر سواره و شصت ویک نفر هم روایت شده است، اما مشهور به آن هفتاد و دو تن می باشد).

امام، زهیر بن قین را بر میمنه و حبیب بن مظاهر را به میسره سپاه گماردند، پرچم را به حضرت ابوالفضل(ع) دادند و دستور دادند هیزم هایی را که پشت خیمه ها جمع آوری کرده بودند و در خندق ریختند(هیزم ها مانند نهر بزرگی در پشت خیمه ها شده بود)آتش زنند که مبادا دشمن از پشت حمله کند.

عمر سعد هم صبح عاشورا لشگر خود را صف کرد؛ عبدالله بن زهیر ازدی را به فرماندهی نیروهای اهل مدینه گماشت، قیس بن اشعث را بر اهالی ربیعه، کنده عبدالرحمان بن ابی سبره حنفی را به اهالی مذحج و بنی اسد گمارد. حر بن یزید ریاحی را سردار تمیم و همدان نمود، فرماندهی میمنه سپاه را به عمرو بن حجاج زبیدی، فرماندهی میسره را به شمربن ذی الجوشن، فرماندهی سواره نظام را به عروه بن قیس احمسی، فرماندهی پیادگان را به شبث بن ربعی یوبوعی و پرچم را به آزاده کرده خود درید سپرد.

امام فرمان دادند خیمه ای تهیه نمایند و در آن مشک برند و سورمه درست نمایند، سپس خود و اصحاب به چشم نوره (سورمه) کشیدند.

لشگریان عمر سعد آمدند و گرد خیمه های حسین دور زدند وقتی آتش خندق و بسته بودن راه حمله از پشت را دیدند، شمربن ذی الجوشن فریاد زد: ای حسین(ع) پیش از قیامت به آتش شتافتی(آنقدر ناتوان و نامرد بودند که با وجود سپاهی سی هزار نفری در مقابل هفتاد ودو تن به همراه زن و بچه هنوز می خواستند از پشت حمله کنند). امام فرمودند: ای زاده مادری بزچران، تو شایسته نیران هستی(آتش). مسلم بن عوسجه خواست او را با تیر بزند، امام نگذاشتند و فرمودند: من دوست ندارم آغازگر نبرد باشم.

 نقشه لشگر کوفه این بود که با عده فراوان خود امام را محاصره کنند، آنها را اسیر نمایند و به کوفه ببرنددر حالیکه اصلا فکر نمی کردند این جمعیت اندک در برابر سی هزار نفر، چنان جبهه ای مستحکم و قدرتمند تشکیل دهند. نقشه ای که امام کشیدند و دژی که از خیمه ها و خندق آتش فراهم کردند، یکی از شاهکارهای نظامی است و یکی از کرامات امام شمرده می شود.

وقتی لشگر کوفه نزدیک شد، امام روی شتر سوار شدند و فریادی کشیدندکه لشکر عمر سعد شنیدند. ایشان فرمودند: ای مردم، به من گوش دارید و شتاب بکنید تا حق نصیحتی که بر من دارید ادا کنم.آنقدر امام به دشمنانشان هم دلسوز بودند که خواستند آخرین لحظه حتی یک نفر هم که شده از عذاب ابدی دوزخ نجات پیدا کند، ولی ببینید جهالت را؟امام فرمودند: علت آمدنم به سوی شما را بگویم اگر پذیرفتید و به من حق دادید خوشبخت خواهید شد و اگر نپذیرفتید دیگر به من مهلت ندهید.

خطبه امام حسین(ع) روز عاشورا:

امام می فرمایند: ولی من آن خدایی است که کتاب فرود آورده و هم او ولی شایستگان است. راوی میگوید با گریه خواهرش خطبه قطع شد، امام حضرت عباس(ع) و پسرش علی اکبر(ع) را نزد ایشان فرستادند که ایشان را خاموش کنند، سپس بقیه خطبه را با درود بر پیغمبر(ص) و پیامبران ادامه داد:

 اما بعد، بنگرید من از چه خاندانم و به خود آئید، خویش را سرزنش کنید و بنگرید آیا کشتن من رواست؟حرمت من برای شما زیر پا شدنی است؟ آیا من پسر پیغمبر(ص) شما نیستم، پسر وصی و عموزاده شما نیستم؟ آیا حمزه سیدالشهدا (ع) عموی پدرم نیست؟ آیا جعفر بن ابیطالب برادر پدرم که در بهشت با دو بال پرواز می کند، عمویم نیست؟ به شما نرسیده که رسول خدا (ص) درباره من و برادرم فرمود سید جوانان اهل بهشتند؟ اگر گفتار مرا درست می دانید، بسیار خوب، باور کنید. از وقتی دانستم خدا دروغگو را دشمن دارد، دروغ نگفتم و اگر باور ندارید کسانی از اصحاب پیغمبر هنوز زنده اند بروید از آنها بپرسید تا به شما خبر دهند. از جابربن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری، سهل بن سعد انصاری، زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید، این پرسیدن از ریختن خونم جلوگیر شما نیست؟

شمر گفت: من خدا را زبانی پرستم و ندانم چه می گویی. حبیب بن مظاهر به شمر گفت: تو خدا را به هفتاد زبان می پرستی و خدا دلت را سیاه کرده است، حسین(ع)  فرمود: اگر شما در این تردید دارید که من زاده دختر پیغمبرم، وای بر شما، آیا از شما خونی ریختم؟مالی از شما خورده ام؟ زخمی به شما زدم که حالا قصاص آن را می خواهید؟ همگی دشمنان خاموش شدند سپس امام فریاد زد: ای شبث بن ربعی، ای حجار بن ابجر ، ای قیس بن اشعث و ای یزید بن حارث آیا به من ننوشتید که میوه ها رسیده و باغها سبز شده و به سوی لشگری که برای تو آماده شده، بیا؟ گفتند: ما ننوشتیم. امام فرمود: به خداوند نوشتید:اکنون که مرا نمی خواهید بگذارید به مأمن خود در هر جای زمین که باشد برگردم. قیس بن اشعث (لعنه ا… علیه) گفت: ای حسین(ع) نمی دانم چه می گویی؟ تو باید تسلیم پسر عم خود شوی، او به دلخواه تو رفتار می کند. امام فرمودند: نه، به خدا قسم به شما دست خواری ندهم و از شما مانند بنده نگریزم. و فریاد کشیدند: من به پروردگار خود پناه می برم از هر متکبری که ایمان به روز حساب ندارد. سپس شتر را خوابانید و یکی از یاران (عقبه بن سمعان) زانوی شتر را  بست.

سپاه عمر سعد هنگامی که خواستند به سپاه امام یورش برند، زهیر بن قیس سوار اسب خود شد و سلاح پوشیده جلو آمد وگفت : بر مسلمان لازم است برادر مسلمان خود را اندرز دهد، ما تاکنون برادر و همدین بوده تا اینکه شمشیر میان ما جدائی انداخت، اینک ما امتی باشیم و شما امتی دیگر، خداوند ما و شما را به ذریه پیغمبر خود آزمایش کرده تا ببیند ما و شما چه می کنیم، شما را به یاری او می خوانم و از سرکشی زاده عبیدالله بر حذرتان می دارم زیرا جز بدی از آنها ندیده و نبینید، چشمان شما را میل کشند و دست و پای شما را بر سر چوبه دار کنند، گوش و بینی شما را ببرند و نیکان و دانشمندان شما را چون حجربن عدل و هانی بن عروه و امثال آنها را بکشند. ولی در پاسخ او را دشنام دادند و ابن زیاد را ستودند وگفتند: به خدا نرویم تا آقایت و همراهانش را بکشیم یا او را مسالمت آمیز نزد امیر بن زیاد ببریم. زهیر دوباره فرمود: ای بندگان خدا، پسر فاطمه(س) به درستی و نصرت شایسته تر از ابن سعد و ابن زیاد است اگر او را یاری نکنید به خدا پناهتان باد. او را نکشید، او را با عموزاده اش یزید گذارید، به جانم سوگند که یزید با نکشتن حسین هم از اطاعت شما راضی است.

شمر بن ذی الجوشن تیری به او انداخت و گفت: خاموش باش، ما را از پر گوئی خسته کردی. زهیر به او گفت: من با تو سخن نگویم، همانا تو جانوری، به خدا گمان ندارم دو آیه قرآن درست بخوانی، مژده ات باد به رسوائی و عذاب دردناک در قیامت. شمر گفت: خداوند تا یک ساعت دیگر خودت و آقایت را خواهد کشت.زهیر گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟ بخدا مرگ با حسین (ع) نزد من بهتر است از آنکه با شما جاویدان بمانم. زهیر رو به مردم کرد وگفت: ای بندگان خدا، این پست جفاجو و همگامانش شما را از دینتان خارج ساختند، بخدا شفاعت محمد (ص) به مردمی نرسد که خون خاندان او و کسانیکه آنها را  یاری می کنند بریزند. مردی از اصحاب او را صدا کرد که امام می فرمایند: برگرد، به جان خودم اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصیحت کرد تو هم اینها را نصیحت کردی. سپس امام به یزید بن خضیر فرمود: با آنها سخن بگو. یزید پیش رفت وگفت: ای مردم از خدا بپرهیزید، سپرده محمد (ص) میان شماست، اینان ذریه و خاندان و دختران حرم اویند، آنچه در دل دارید بگوئید، می خواهید با آنها چه کنید؟ گفتند: می خواهیم آنها را در اختیار ابن زیاد قرار دهیم. یزید گفت: چرا از آنها نمی خواهید که به جای خود برگردند؟ ای اهل کوفه نامه ها و پیمانهایی که به آنها دادید و خداوند را بر آنها گواه گرفتید از یاد برده اید؟ وای بر شما، خاندان پیامبر(ص) خود را دعوت کردید چون نزد شما آمدند، آنها را به دست ابن زیاد می دهید و آب فرات را به روی آنها می بندید؟! بسیار بد کردید، خداوند روز قیامت شما را سیراب نکند که بسیار بد مردمی هستید، خدایا آنها را به جان هم انداز تا نزد تو آیند و تو بر آنها خشمگین باش. لشگر عمر سعد او را تیرباران کردند او نیز برگشت. خود امام آمدند، برابر لشگر ایستادند، به عمر سعد نگریستند و فرمودند:

سپاس خدایی را سزاست که دنیا را آفرید و آن را خانه فنا و زوال مقیر گردانید که اهل خودش را دستخوش دگرگونی سازد، فریفته کسی است که او را بفریبد، این دنیا شما را نفریبد که هر کس بدان تکیه زند نومید سازد. من می بینم شما برای کاری گرد آمدید که خدا را بر خود خشمناک کردید و از رحمت خود دور ساختید، پروردگار ما بسیار خوب است و شما بسیار بد. به طاعت خدا اقرار دارید و به رسولش محمد (ص) ایمان دارید ولی بر ذریه اش یورش بردید که آنها را بکشید. شیطان بر شما چیره شده و خدای بزرگ را از یاد شما برده است، مرگ بر شما و ملک شما ، انا لله و انا الیه راجعون.

   عمر بن سعد گفت: وای بر شما، او را پاسخ دهید، این زاده علی(ع) است اگر همه روز سخنرانی کند رشته سخن از دست ندهد. همه سپاه هلهله کردند تا صدای امام را نشنوند چون کم مانده بود که در بین سپاهیان عمر سعد درگیری پیش بیاید. امام آنها را به خاموشی دعوت کردند ولی خاموش نشدند تا اینکه به آنها فرمودند: وای بر شما، شما را چه می شود که خاموش باشید، من شما را به راه راست می خوانم، هر کس از من بشنود رشد یافته و هر کس نافرمانی کند به هلاکت می رسد. همگی شما نافرمانی مرا کردید، شکمتان از حرام پر شده است و بر دلتان مهر نهاده است.

اصحاب عمر سعد همدیگر را سرزنش کردند و گفتند: خاموش باشید. سپس امام فرمود و عمر سعد را خطاب قرار داد: ای عمر سعد، مرا برای آن می کشی که ابن زیاد تو را والی ری و گرگان کند، بخدا برای تو گوارا نشود، عهدی است حتمی، هر چه خواهی بکن که پس از من خوشی نبینی، نه در دنیا و نه در آخرت، گویا می بینم که سرت را در کوفه بر نیزه ای زده اند و کودکان بر آن سنگ پرتاب می کنند و نشانه خود می نمایند. عمر بن سعد از سخن حضرت خشم کرد و از او رو گردانید و به لشگر خود گفت: انتظار چه دارید؟ بر او حمله برید. امام در میان این جنجال مانند یک فرمانده نیرومند هم تبلیغ و ارشاد می کنند، وظیفه رهبری و امامت را انجام می دهند و هم معجزه و کرامت اظهار می کنند.

امام برای آخرین بار سخنان آتش بار خود را ایراد کرد و حقیقت حال آنها را روشن ساخت و آنچه از نفرین می بایست باشد به آنها گفت و این آخرین سخنرانی امام است.

امام سوار شتر شدند و آنها را به خاموشی وا داشتند، خدا را سپاس گفتند و بر فرشتگان و انبیاء و رسل صلوات فرستادند و سپس فرمودند:

ای گروه تار و مار، از سرگردانی غمگسار شوید که مرا به فریادرسی خواندید و ما یورش کنان به دادخواهی شما آمدیم و اکنون شمشیری که ما به دست شما دادیم به روی ما می کشید و آتشی که به جان دشمن خود و شما افروختیم بر ما می افکنید. دست دشمن خودتان شدید تا بر تیر دوست خود بزنید صد وای بر شما، با آنکه هنوز شمشیر در غلاف است چون ملخ دریایی سوی جنگ پرش کردید و چون پروانه بر آن پیاپی بال زدید، کوبیده و پایمال باشید. ای کنیزپرستان، از حزب راندگان، قرآن دور اندازان، سخنهای حق وارونه سازان و قانون شکنان آیا اینها را یاری می کنید و ما را وا می گذارید؟ آری، این شیوه پیمان شکنی دیرین شما است که پدران شما بر آن ریشه کردند و شاخه ها بر آن فراز آمد و شما میوه پلید آن هستید که برای یابنده خود گلوگیر است و برای بزور رباینده گوارا. بدا بر شما که مرا بر شمشیر خوردن و خواری کشیدن وا می دارید، دور باد از ما خواری. سپس دعا کرد بار خدایا باران آسمان را از آنها گرفته، به محیطهای قحطی گرفتارشان کن و غلام ثقیف را بر آنها بگمار تا جام تلخی به کام ریزند زیرا که ما را تکذیب کردند و واگذاردند. تو پروردگار ما هستی بر تو توکل داریم و به سوی تو باز می گردیم؟

عمر بن سعد پیش راند و تیری به لشگر حسین(ع) انداخت و گفت: نزد امیر گواه باشید که من تیراندازی را آغاز کردم و پیرو دستور امیر عمر سعد تیرهای لشکر کوفه چون پرندگان باریدن گرفت. پس از تیرباران، اصحاب امام کم شدندو پنجاه نفر از یاران امام به شهادت رسیدند امام به یارانشان فرمودند: خدایتان رحمت کند، برخیزید برای مرگ که این تیرها چاره ندارد، پیک لشگرند که سوی شما می آیند.

پیوستن حربن یزید ریاحی به امام حسین(ع):

    وقتی حر بن یزید دید لشگر کوفه تصمیم گرفتند با حسین (ع) بجنگند و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) را شنید. به عمر بن سعد گفت: تو با این مرد می جنگی؟ گفت: آری بخدا، جنگی که اگر هموار باشد سرها بیفکند و دستها بپراند. حر گفت: آیا پیشنهاد او پسند شما نیست؟ عمر سعد گفت: اگر کار بدست من بود پذیرا می شدم ولی ابن زیاد نپذیرد. حربن یزید به کناری از لشگر آمد و خود را به حسین (ع) نزدیک کرد. مهاجر بن اوس به او گفت: چه قصدی داری؟ پاسخ او را نداد و لرزه ای بر اندامش افتاده بود مهاجر بن اوس به او گفت: وضع مشکوکی داری، من تو را در هیچ میدانی چنین ندیدم و اگر به من می گفتند: شجاعترین اهل کوفه کیست؟ تو را نام می بردم. حر گفت: من خود را در میان بهشت و دوزخ می بینم، بخدا چیزی را بر بهشت اختیار نکنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازید، بر اسب زد و دست بر سر گذاشت، پس گفت: بار خدایا، به سوی تو برگشتم توبه ام بپذیر، من دل دوستان تو و زادگان دختر پیغمبرت(ص) را لرزاندم. وقتی به امام نزدیک شد سپر واژگون کرد و بر ایشان سلام کرد. جریان حر بن یزید درسی است برای کسانیکه بار گناه آنان بسیار سنگین است، هر کس در هر پست و مقامی باشد چون به خود آید و از روی حقیقت پشیمان شود خداوند او را می بخشد.

     حر در مرحله اول به سوی اهل کوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ کرد و با همین تبلیغ همه خطاهای عمر خود را برگردانید. در مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را شست و زمانی پاک شد که امام سر او را به دامن گرفت. آنجا که می گفتند: توبه حر پذیرا نشد در قبر ایشان و نبش قبر ایشان ثابت شد(جریان پادشاه ایران و خون آمدن از پیشانی حضرت حر) حر خود را به امام رساند و گفت: قربانت یا بن رسول الله(ص) من همان هستم که نگذاشتم برگردی و در راه پا به پای تو آمدم و تو را اینجا زمین گیر نمودم، من گمان نمی بردم که این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند، بخدا اگر می دانستم با تو چنین می کنند چنین رفتاری نمی کردم. من به خدا توبه کردم، آیا توبه ام پذیرفته می شود؟ امام فرمودند: بله، خداوند قبول می کند، حال از اسب فرود بیا،حر عرض کرد: من سواره بهتر می توانم خدمت کنم اگر اجازه بفرمائید ساعتی با آنها می جنگم و در آخر به شهادت می رسم. امام فرمودند: خدایت رحمت کند، هر چه در نظر داری عمل کن. حر جلوی امام ایستاد و گفت: ای اهل کوفه، مادرتان مباد و نزاد، این بنده شایسته خدا را دعوت کردید تا نزد شما آید او را از دست دادید، گمان داشتید که از او با جان خود دفاع  میکنید و سپس بهر او جهیدید تا او را بکشید و از هر سو راه بر او بستید، چون اسیری در دست شما گرفتار شده و سود و زیان خود را از دست داده، آب فراتی که یهود و ترسا (مسیحیان) و گبر می نوشد به روی او، زنان، کودکان و خانه اش بستید. چه بد رفتاری با ذریه محمد (ص) کردید.

    سخن حر به اینجا رسید که عده ای بر او حمله کردند و او در برابر امام ایستاد، امام به او فرمود: اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدی تو در دنیا و آخرت حری)حر بن یزید برگشت. هر کس تن به تن با او مبارزه می کرد با اولین ضربه کشته می شد، عمربن حجاج به مردم فریاد زد ای احمقان اینها پهلوانان  و از جان گذشته گانند، تنها به میدان آنها نروید.

عمر بن سعد (عمر سعد) گفت: راست می گوید. به همه اعلام کرد که تن به تن با آنها مبارزه نکنید تا اینکه بر او تاختند و او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر به بالین او رسیدند، در حالیکه خون از بدنش جاری بود، فرمودند: بخّ بخّ یا حرّ  انت حر کما سمیت فی الدنیا و الآخره؛ آفرین بر تو ای حر، تو آزاده مرد هستی همانطوریکه در دنیا و آخرت تو را حر نامیدند.

    مسلم بن عوسجه در کوفه وکیل مسلم بن عقیل بود و وجوه را تحویل می گرفت، اسلحه می خرید و بیعت می گرفت. در کربلا نبرد سختی نمود و در نبرد با لشگریان عمر سعد تلاش بسیار کرد تا اینکه به سر او ریختند و او به زمین افتاد وقتی گرد و خاک فرو نشست، او در خون غلطان بود که امام به بالینش آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت کند. حبیب بن مظاهر نزدیک او شد و گفت: بخاک خون غلطیدن تو بر من ناگوار است، تو را به بهشت مژده باد. سپس به او گفت: اگر نه این بود که می دانم هم اکنون به دنبالت روانم، دوست داشتم که هر چه در دل داری به من نصیحت کنی. مسلم بن عوسجه گفت: سفارش حضرت را به تو می کنم و باید قربان او شوی. حبیب گفت: به پروردگار کعبه چنان کنم، سپس در دستان حضرت جان سپرد.

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/19 :: 12:51 عصر


شهادت حضرت اباالفضل العباس (ع) :

 حضرت عباس(ع) وقتی دید بیشتر یاران امام به شهادت رسیدند به برادرانش(عثمان، جعفر و عبدالله) فرمود: پیش از من به میدان بروید و فدا شوید تا من شهادت و اخلاص شما را نسبت به خدا و رسولش(ص) بچشم ببینم. همگی به نوبت اطاعت کردند و بعد از اذن از امام به میدان رفتند و به شهادت رسیدند. وقتی حضرت ابوالفضل(ع) خودش را تنها می بیند جلو می آید و عرض می کند: مولا، به من اجازه دهید من هم بروم. امام گریه سختی نمودند و فرمودند: تو علمدار من هستی. حضرت عباس(ع) عرض کرد: دیگر طاقت ندارم، سینه ام تنگ شده و از زندگانی دنیا بیزارم، می خواهم از این گروه منافق خونخواهی کنم. مولا فرمودند: حال که می خواهی بروی، برو مقداری آب برای فرزندان بیاور.

    قبلا به حضرت عباس(ع) لقب سقا داده بودند چرا که یکی دو نوبت در شبهای گذشته توانسته بود برود صف دشمن را بشکند و برای اطفال آب بیاورد (اینطور نبود که سه شبانه روز در آن گرمای عراق آب نخورده باشند، بلکه سه شبانه روز آب برای آنها ممنوع بود و شریعه فرات را بسته بودند. حتی شب عاشورا آب تهیه کردند و غسل شهادت نمودند) وقتی امام به حضرت عباس(ع) فرمودند: حالا که عزم رفتن داری برو آب بیاور، حضرت عباس(ع) عرض کرد: چشم. ببینید چقدر منظره با شکوهی است چقدر عظمت، شجاعت، دلاوری، انسانیت، معرفت، شرافت و فداکاری. یک تنه خودش را به جمعیت سر تا پا مجهز به سلاح می زند در برابر سپاه دشمن می ایستد و به پند و اندرز می پردازد ولی آنها را سودی نمی بخشد، عباس(ع)خدمت امام می رسد و آنچه از لشکر عمر سعد دیده است به امام میرساند.  عباس(ع) ناگهان صدای فریاد کودکان را شنید: العطش العطش برای حضرت عباس(ع) خیلی سخت بود صدای العطش کودکان را بشنود و کاری نکند، از اینرو سوار اسب شد، نیزه به دست گرفت،مشک آبی را همراه خود برد و به طرف شط فرات راهی شد. شریعه فرات با چهار هزار نیرو محافظت می شد؛ اسب را داخل آب می برد، اول مشک را پر از آب می کند و بدوش می اندازد، عباس(ع) تشنه است و هوا بسیار گرم. زمان واقعه عاشورا به روایتی دیگر مهرماه بوده است، او جنگیده تا به فرات رسیده؛ خسته و کوفته وارد آب شده، همانطوریکه سوار بر اسب است  آب تا زیر شکم اسب را فرا می گیرد، دست زیر آب می برد مقداری آب با دو دستش بر می دارد تا نزدیک لبانش می آورد، آنهایی که از دور ناظر بودند گفته اند: اندکی تامل کرد بعد دیدیم آب را نخورد و روی فرات ریخت، هیچکس نفهمید چرا؟

    قمر بنی هاشم(ع) آب نخورد اطاعت محض را ببینید با کلمه چشم برای آوردن آب راهی می شود، آب نمی خورد و با رجزی که بعد از خروج از آب می خواند دلیل آب نخوردن خود را بیان کرده است. شاید هم حضرت ابالفضل(ع) فکر کرده است که مولایش فرموده است آب برای بچه ها بیاور یعنی حسین(ع) نمی خواهد آب بخورد پس به عباس اجازه نداده است که او هم آب بخورد.

    حضرت عباس(ع) همینکه از آب خارج شد رجزی خواند که در رجز، مخاطب خودش بوده است، نه دیگران و از این رجز فهمیدند که چرا آب نخورده است:

یا نفس من بعدالحسن هونی              فبعده لا کنت ان تکونی


      هذالحسین شارب المنون                 و تشربین باردالمعین


      و الله ما هذا فعال دینی                   و لافعال صادق الیقین

ای نفس ابوالفضل(ع) می خواهم بعد از حسین(ع) زنده بمانی، حسین(ع) شربت مرگ می نوشد و او در کنار خیمه ها با لب تشنه ایستاده است و تو آب بیاشامی؟ پس مردانگی کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات و همدلی کجا رفت؟ مگر حسین(ع) امام تو نیست؟ هرگز دین چنین اجازه ای به من نمی دهد، هرگز وفای من چنین اجازه ای به من نمی دهد.

    حضرت ابالفضل(ع) مسیر برگشت خود را عوض نمود و از داخل نخلستانها برگشت تا شاید مشک را سالم برساند، چون قبلا از راه مستقیمی آمده بود ولی حالا همراه خود امانتی گرانبها دارد، تمام همتش این بود که آب را سالم برساند لذا از داخل نخلستانها که امنیت بیشتری داشت برگشت. دشمنان راه را بر او بستند و او را محاصره کردند تا آنکه نوفل ازرق شمشیری به دست راست حضرت زد و دست از بدن جدا شد. در همین حال بود که دیدند ابالفضل رجز را عوض کرد و معلوم شد که حادثه ای تازه پیش آمده است، او می فرمود: والله ان قطعتم یمینی ،  انی احامی ابداً عن دینی (بخدا قسم اگر دست راستم را ببرید من دست از دامن حسین بر نمی دارم) مشک آب را بر شانه چپ قرار داد بار دیگر نوفل ازرق ضربه ای دیگر زد و دست چپ حضرت را از مچ جدا نمود. طولی نکشید که رجز دوباره عوض شد در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. راویان نوشته اند به هر زحمت بود مشک آب را چرخاند و آن را به دندان گرفت و خودش را روی آن انداخت تا سالم بماند اما سپس تیری آمد و به مشک رسید و آب مشک از دست رفت. ببینید ابالفضل(ع) آن لحظه چه حالی پیدا کرد، دیگر با چه روئی دست خالی به خیمه ها برگردد و بچه ها به عمو عباس(ع) بگویند: العطش؟!

       یا نفس لا تخشی من الکفار        و ابشری برحمه الجبار


      مع النبی السید المختار              قد قطعوا الببغیهم سری

     قربانت ای حضرت عباس(ع) .... تیری دیگر می آید بر سینه حضرت می نشیند و عده ای گفته اند عمودی آهنی بر فرق مبارکش می خورد و او را از اسب به زمین می اندازد، اینجا بود که برادر خود حسین(ع) را برای اولین بار به نام برادر مرا دریاب خطاب می کند.

 مقام معنوی عباس(ع) آنقدر زیاد است که به خود اجازه نمی دهد کمتر از مولا به برادرش بگوید، حضرت صدای برادر را شنیدند، خود را به بالین برادرشان رساندند همینکه بدن پاره پاره و دستهای جدا شده او را دیدند،گریه کردند و فرمودند: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی؛ اکنون پشتم شکست و چاره من گسسته و کم شد. حضرت عباس(ع) نقش زمین است از مولایش حسین(ع) درخواست می کند که یک چشمم باز است آن را از خون پاک کن تا یکبار دیگر تو را ببینم، دیگر در خواستش این بود که مرا کنار خیمه ها مبر، من به بچه ها قول آب دادم خجالت می کشم مرا اینطور ببینند.

(ام البنین دختر خزام بن خالد بن ربیعه است ،ام البنین خواهر شمر ذی الجوشن یعنی شمر دایی حضرت عباس(ع) و دایی ناتنی امام حسین(ع) بوده است)

 


محل دفن حضرت عباس (ع):

 قبرحضرت عباس(ع) نزدیک محل شهادتش کنار شریعه فرات است،حضرت ابوالفضل(ع) لحظه شهادت سی وچهار سال سن داشت.

   حسین عمادزاده نویسنده متبحری است که رحلت نمودند، ایشان کتابی مخصوص حضرت عباس(ع) می نویسد و زمانیکه جناب عمادزاده به عتبات عالیات تشریف می برد خدّام مرقد حضرت ابوالفضل(ع) از دیدنشان(بخاطر کتابی که راجع به حضرت عباس(ع) نوشته است) خوشحال می شوند لذا خدّام به او احترام زیادی می گذارند حتی به ایشان اجازه می دهند تا قبر حضرت را برای او باز کند و ایشان به زیر جایگاه تصریح حضرت بروند. خدّام می گفتند: جایگاه را فقط برای بزرگان باز می کنیم و این جایزه توست که برای حضرت عباس(ع) زحمت کشیدی.

    وقتی عمادزاده به کنار قبر می رود چاله ای را کنار مرقد حضرت می بیند که داخل چاله را آب گرفته است، عمادزاده از خدام می پرسد: چرا اینجا چاله ای است که درونش را آب گرفته است؟ خدام گفتند: مرقدحضرت کنار فرات است و سطح زمین با آب زیاد فاصله ندارد لذا ما چاله ای کندیم تا داخل قبر را آب نگیرد. ببینید چقدر دردناک است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا کنار حضرت می آید ولی داخل قبر نمی تواند برود. سپس عمادزاده می گوید: حالا که لطفی شامل حال من شده است، دو رکعت نماز هم کنار قبر حضرت بخوانم که رکعت دوم در قنوت چشمم به مرقد حضرت افتاد، دیدم حضرت با وجود قد رشیدی که داشته چقدر مرقد کوچکی دارد (مانند قبر طفلی می ماند) لا حول و لا قوه بالله العلی العظیم.

    نمی دانم این چه رابطه ای است که بعد از قرنها ذکر کربلا، حضرت ابا عبدالله(ع) و اباالفضل العباس(ع) و ... اشک از رخسارمان سرازیر می گردد؛وقتی دست میوه دل علی(ع) (وجود مقدس ابالفضل(ع)) را قطع می کنند، دشمنان جرات می یابند و به سوی ایشان حمله می کنند، تیری به چشم مبارکش می زنند و آقا دیگر نمی بیند، از طرفی هم دست ندارد که تیر را بیرون بیاورد؛ زانوها و پاهایش را جمع می کند و تیر را از چشم خود خارج می کند، خون چشم آقا را فراگرفته است، جایی را نمی بیند، دشمنان به او شمشیر می زنند حضرت که هیچوقت مولایش را برادر صدا نمی کرد فریاد می زند: یا اخا ادرک اخا لا یوم کیومک  یا ابا عبدالله(ع) ... 

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)


   1   2   3      >
خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
: موضوعات
: برای شما
قیام امام حسین (ع) - مؤسسه آدینه
:جستجو

با سرعتی بی نظیر و
باور نکردنیمتنیاداشت ها
و پیام‏ها را بکاوید!


















یا قائم المنتظر المهدی ( عج )
پاسخگویی به شبهات اعتقادی
سیب قرمز
مشکات
پاسخ به سؤالات و شبهات دینی
حقوق زنان از دیدگاه اسلام
دستهایی رو به آسمان
پاسخگویی به شبهات و پرسش های حدیثی
پاسخگویی به شبهات و پرسش های حقوق زنان
عهد جانان
اندیشه های تابناک
 
یــــاهـو
بهمن