سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راهنمایی کامیاب تر از دانش نیست . [امام علی علیه السلام]
قیام امام حسین (ع) - مؤسسه آدینه

از: محمد :: 84/11/18 :: 4:49 عصر


با سلام و عرض تسلیت به مناسبت ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان

شهادت حضرت علی اکبر (ع):

   یاران ابی عبدالله(ع) به شهادت رسیدند و جزخانواده اش که اولاد علی(ع)، اولاد جعفر بن ابیطالب، اولاد عقیل و امام حسن(ع) بودند، دیگر کسی نمانده بود همگی آنها گرد آمدند و تصمیم به جنگ گرفتند، ابتدا فرزند خود امام،حضرت علی اکبر(ع) از پدرش اجازه نبرد خواست، امام هرکدام از اصحاب که اذن مبارزه می خواستند، مقداری طفره می رفتند تا عطش و عشق شهادت آنها در تاریخ ثبت شود و همچنین نمی خواست آنها به شهادت برسند ولی وقتی فرزندش اذن میخواهد، بدون مکث کردن به او اذن می دهد. راوی میگوید حضرت امام حسین(ع) نگاه ناامیدی به او کرد، اشکش سرازیر شد و روی مبارک را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا، گواه این مردم باش. خدایا، جوانی به مقابل آنها می رود که شبیه ترین مردم به پیغمبر(ص)از نظر خلقت، اخلاق و گفتار می باشد و ما هر وقت مشتاق دیدار پیغمبرت می شدیم به روی او نگاه می کردیم. بار خدایا، برکات زمین را از این قوم دریغ بدار، میان آنها جدایی افکن، آنها را پاره پاره کن و روش آنها را ناستوده کن.

    سپس رو به عمر سعد فریاد زد: از ما چه می خواهی؟ خداوند نسلت را قطع کند و عملت را نامبارک کند و کسی را بر تو مسلط کند که در بسترت سرت را ببرد، همچنان که پیوند مرا گسستی و خویشاوندی مرا با پیامبر(ص) مراعات نکردی.

   بالاخره نوبت علی اکبر(ع) می رسد، او در ظهر عاشورا و جلوی پدر به سوی میدان ستیز می رود و از خود شجاعتها نشان می دهد، علی اکبر(ع) بر لشگر حمله ور می شودف رجزی چنین می خواند:

    انا علی ابن الحسین بن علی               نحن و بیت الله اولی بالنبی


    من شبث و شمر ذاک الدنی               و مشر ذالک الدنی          


    اضربکم بالسیف حتی ینثنی                ضرب غلام هاشمی علوی 


     ولا ازال الیوم احمی عن ابی                تالله لا یحکم فینا ابن الدعی

    منم علی بن الحسین بن علی، ما به خدا هستیم اولی به نبی، از شبث و شمر همان پست دنی، تا خم شود تیغ ز غم چون زدنی (من آنقدر بر شما شمشیر می زنم تا شمشیر در پیچ و تاب افتد) همچون جوانی هاشمی علوی (آنهم شمشیر زدنی مانند جوان هاشمی علوی) ، خود نسپاریم بر آن ابن دعی (پسر زیاد لاف زن گزافگو)

    علی اکبر(ع)، چندین بار حمله کرد و جمع بسیاری را کشت بطوریکه مردم از بسیاری کشتگان خودشان به خروش آمدند، در روایتی آمده است علی اکبر(ع) با تشنگی ای که داشت صد و بیست نفر از آنان را کشت، سپس نزد پدر برگشت در حالیکه زخم بسیاری برداشته بود، عرض کرد: ای پدر، العطش قد قَتَلنی و ثقل الحدید اجهدنی، نهل الی شربه من الماء سبیلُ اتقوی بها. حضرت علی اکبر(ع) بسیاری از سپاه دشمن را کشت، ضربتها خورد و در حالیکه دهانش خشک است از میدان بر می گردد، از پدر تمنایی می کند: پدر جان، تشنگی مرا دارد می کشد و سنگینی این سلاح توانم را گرفته، آیا جرعه آبی هست که بنوشم تا نیرو بگیرم و به دشمنان بتازم؟ راوی می گوید: فبکی الحسین و قال و اغوثاه یا بنی، قاتل قلیلاً فما اسرع ما تلقی جدک محمدا، فیسقیک بکاسه الا و فی شربته لا تظما بعدها ابداً. امام گریست و اینچنین به فرزندش پاسخ داد: ای پسرجان، اندکی جنگ کن، امیدوارم به همین زودی جدت پیامبر(ص) را دیدار کنی و از دستش سیراب شوی که دیگر هرگز تشنه نشوی. همینطور روایت شده یا بنی هات لسانک فاخذ  بلسانه فمصد و دفع الیه خاتمه و قال امسکو فی فیک و ارجع الی قتال عندک ، فانی ارجوالک لا تمسی حتی یسقیک جدک بکاسه الا و فی شربه لا تظما بعدها ابدا؛ ای فرزندم، زبانت را بیرون آور. سپس زبان علی اکبر(ع) را در دهان مبارک خود گذاشت و آن را مکید و انگشتر خویش را به او داد و فرمود: آن را در دهان خود بگذار و برای جنگ با دشمن برگرد. عده ای گفتند: امام زبان علی اکبر(ع) را در کام گرفت تا به او بنماید که کام او از کام فرزندش خشک تر است و با این حالت همدردی با فرزندش بکند.

     عده ای گفته اند که در این دم آخر منظور امام این بود که او را به حقایقی آگاه کند که درجات معنوی او را ارتقاء دهد و تمام علوم را به او آموخت چنانچه پیامبر(ص) در آخرین لحظات عمر شریفشان علی(ع) را در بستر خود خواست و زبان در کام او نهاد و به او حقایقی آموخت که هزار هزار باب علم بود.

    حضرت علی اکبر(ع) دوباره به میدان برگشت و جنگید تا کشتگان را به دویست نفر رساند، مردم کوفه از کشتن او خودداری می کردند؛ مره بن منقذ عبدی لیثی حضرت علی اکبر(ع) را دید و گفت: گناه عرب بر گردن من باشد اگر علی اکبر(ع) با این همه کشتار از من بگذرد، داغش را به دل مادرش می گذارم. حضرت علی اکبر(ع) با شمشیر می تاخت و حمله می کرد تا آنکه مره بن منقذ راه را بر او بست و نیزه ای به او زد و حضرت را از پای درآورد. راوی میگوید: احتواه الناس فقطعوه باشیافهم؛ سپاهیان اطراف او را گرفتند و با شمشیرهایشان آنقدر به آن جوان زدند تا قطعه قطعه گشت، چون جان به گلویش رسید فریاد زد: ای پدر جان، خداحافظ، این جدم رسول الله(ص) است که تو را سلام می رساند و می فرماید شتاب کن و نزد ما بیا که جامی هم برای شما در دست دارد. سپس فریادی زد و به شهادت رسید، امام بر بالین فرزندش رسید و صورت خود را بر صورت فرزندش گذاشت.

    حمید بن مسلم می گوید روز عاشورا از امام حسین(ع) شنیدم که می فرمود: ای پسر جان، خدا بکشد آن گروهی که تو را کشتند، در برابر خدا ایستادند و در شکستن حرمت پیامبر(ص)بی باکی کردند. در اینجا بود که اشک در دیدگان امام حلقه زد و فرمود: ای علی اکبر(ص) بعد از تو اف بر این دنیا. در کتاب روضه الصفا نقل شده است امام بر بالین حضرت علی اکبر(ع) با صدای بلند گریست به طوریکه تا آن زمان صدای گریه او را به این بلندی کسی نشنیده بود. شیخ مفید می گوید: زینب (س) در این هنگام از سرا پرده خیمه شتابان بیرون آمد و فریاد زد: یا اخیاه و ابن اخیاه؛ ای برادر وای پسر برادر! و آمد تا خود را روی پیکر علی اکبر(ع) انداخت. حسین(ع) سر خواهر را بلند کرد و او را به خیمه برگرداند و به جوانان بنی هاشم فرمود: برادر خود را بردارید به خیمه ببرید.

 نام مادر علی اکبر(ع) حضرت لیلا بود و حضرت علی اکبر (ع) در موقع شهادت هیجده سال داشت.

مقام علی اکبر(ع) و حضرت عباس(ع) در حدی است که روایت شده است ایشان با زره و سواره منتظر ظهور حضرت مهدی(عج) هستند تا قدرتی که در شأن آنهاست در معرض دید جهانیان قرار دهند، چون در کربلا آنچنان که باید نشد قدرت خود را به سپاهیان نشان دهند.


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/15 :: 9:55 صبح

رسیدن کاروان به کربلا :

بالاخره حضرت به نینوا رسیدند، وقتی امام به زمین کرب و بلا رسید پرسیدند: نامش چیست؟

گفتند: عقر امام فرمود: خدایا پناه می برم به تو از عقر (پی کردن).

دوباره فرمودند: نام دیگرش چیست؟ گفتند: نینوا هم می گویند.

 باز نام دیگرش را حضرت پرسید که این بار گفتند: کربلا هم می نامند، امام سخت گریستند، آن خاک را بوئیدند و فرمودند: این همان زمینی است که جبرئیل از آن به رسول خدا (ص) خبر داده و من در آن کشته می شوم.

 سپس فرمودند: اینجا بارانداز ماست، منزل کنید اینجا خون ما ریخته می شود.

حر بن یزید و سپاهش هم سوی دیگر منزل کردند ناگاه سواری بر اسب از کوفه آمد و به حر سلام کرد و به حسین(ع) بی اعتنایی نمود و نامه ای از ابن زیاد به حر داد که نوشته بود (اما بعد چون نامه من به تو رسید بر حسین(ع) سخت بگیر و او را در یک زمین عریان بازداشت کن که نه قلعه ای داشته باشد و نه آبی، فرستاده ام با تو باشد تا به من خبر رساند که دستور مرا اجرا کردی والسلام) حر آنها را مجبور کرد که در همان جا که نه دهی بود و نه آبی منزل کنند.

 امام فرمود: وای بر تو بگذار در این ده نینوا  یا غاضریه یا شفیه منزل کنیم. حرّ گفت: به خدا نمیتوانم چون این بازرس من است. زهیر بن قین عرض کرد: یابن رسول الله(ع)، آنچه پس از این باشد بدتر از این است که می بینیم و جنگ با این عده برای ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این می آیند. ولی امام قبول نکردند (امام پنج شنبه 2 محرم سال 617 وارد کربلا شد و خیمه هایشان را به پا کردند ) سپاه امام فرود آمدند و حر هم تشویق را پیاده کرد و به عبدالله بن زیاد نامه نوشت و منزل گرفتن امام را در زمین کربلا به او خبر داد.

نامه ابن زیاد به امام حسین(ع) رسید که گفته بود (ای حسین(ع) به من خبر رسیده که به کربلا منزل گرفتی، یزید به من نوشته که سر به بالین ننهم و سیر نخورم تا تو را به خدا برسانم یا تسلیم حکم من و حکم یزید بن معاویه شوی والسلام)

 امام نامه را خواند و به دور انداخت و فرمود: مردمی که رضای خلق را به خشم خدا خریدند رستگار نشوند.

 قاصد جواب نامه را خواست، فرمود: جواب ندارد، عذاب دارد.

 قاصد برگشت و ابن زیاد خشمگین شد و رو به عمر بن سعد کرد و او را به جنگ حسین(ع) مامور نمود. ابن زیاد با این حیله یک هدف داشت، عمر بن سعد در شمار رجال لشگری نبود و شهرت پهلوانی و شمشیر زنی نداشت بلکه مردی زاهد نما و به اصطلاح اهل علم محسوب می شد و یک روحانی قلابی بوده که حکومت بنی امیه برای عوام فریبی از او استفاده می کرده است همچنین او پسر سعد وقاص بود (سعد وقاص یازدهیمن کسی بود که در آغاز بعثت  ایمان آورد او عضو شورای شش نفری عمر بود، او فاتح عراق بود، کلنگ ساختمان شهر کوفه را اول بار او زد.) که در زمان پیامبر پدرش افتخارات زیادی داشت و در میان مردم معروفیت داشت و در بین مردم قهرمانی بود که در غزوات اسلام فتوحات زیادی کرده است، لذا ابن زیاد او را انتخاب کرد تا به مردم بفهماند این جنگ هم در ردیف همان جنگها است، همانطوریکه سعد وقاص با کفار جنگید پسر سعد هم (العلیاذ بالله) با فرقه ای که از  اسلام خارج شده اند می جنگد.

وقتی ابن زیاد به عمر بن سعد این پیشنهاد را می دهد او التماس می کند به این که او را معاف کند، ابن زیاد نقطه ضعف او را می دانست و قبلا فرمانی برای او صادر کرده بود برای حکومت ری ، به او گفت زمان حکومت را، پس عمر بن سعد که آرزوی چنین ملکی را داشت گفت اجازه بده بروم  و تأمل کنم، با هر کس از خویشان خود مشورت کرد او را ملامت کردند ولی در آخر طمع غالب شد. بقیه جریان عمر سعد فردای همان روز عمر بن سعد با چهار  هزار سوار از کوفه وارد کربلا شد در اینجا آنچه حضرت علی (ع) خبر داده بود پدیدار شد، زیرا روزی علی (ع) عمر بن سعد را که جوان بود مورد خطاب قرار داد و فرمود: وای بر تو ای پسر سعد چگونه باشی آنگاه که میان بهشت و دوزخ بایستی و دوزخ را انتخاب کنی.

 پیکهای عمر بن سعد و ابن زیاد دائماً در رفت و آمد بودند و ابن زیاد پشت سر هم لشگر به سوی ابن سعد می فرستاد تا ششم محرم که نوشته اند حتی کملت ثلاثین تا اینکه سی هزار نفر کامل شدند. عمر سعد در کربلا کوشش می کرد بلکه به شکلی بر اصطلاح صلح برقرار کند تا دستش به خون امام آغشته نشود و حتی نامه ای به ابن زیاد نوشت، من کسی را نزد حسین(ع) فرستادم و پرسیدم چرا آمده؟ گفت: اهالی این بلاد به من نامه نوشتند و مرا خواستند و من  هم آمدم اگر امرا ناخوش دارند و پشیمانند از نزد آنها بر می گردم ابن زیاد پاسخ داد: نامه ات به من رسید به حسین(ع) پیشنهاد کن خودش و اصحابش با یزید بیعت کند و پس از آن ما درباره آنها تصمیم بگیریم. سپس قاصدی دیگر برای عمر سعد فرستاد (اما بعد آب را بر حسین(ع) و اصحابش بندید و قطره ای آب ننوشند چنانچه با عثمان بن عفان عمل شد) عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد شریعه فرات را محاصره کردند و آب را از حسین(ع) و اصحابش غدقن نمودند.

حبیب بن مظاهر با دیدن نیروهای زیاد ، عمر بن سعد نزد امام آمد و عرض کرد یابن رسول الله(ع) در این نزدیکی قبیله بنی اسد زندگی می کنند اجازه بدهید نزد آنها بروم و آنها را به یاری بخوانم، حضرت اجازه فرمودند. علت اینکه حضرت اجازه داد اولا اتمام حجت باشد برای آن قبیله، ثانیا هر چه خون در این راه بیشتر ریخته شود این ندای وای اسلاماه بیشتر به جهانیان می رسد (کلاً رنگ خون از نظر تاریخی ثابت ترین خونهاست و دیده شده افرادی در حال از بین رفتن خودشان یا ایده شان با اهداء خون خود مطلب خود را بر کرسی نشاندند در عرب جاهلیت نیز رسم بود قبایلی که می خواستند پیمان اتحاد ببندند یک ظرف خون می آورند و دستشان را در آن می کردند و می گفتند این پیمان هرگز گسستنی نیست.).

ابا عبدالله(ع) در آن ساعات آخر هم استنصار می خواهد و ندای هل من ناصر ینصرنی سر می دهد که بیایند برای او شهید شوند نه اینکه او را نجات دهند.

 حبیب بن مظاهر رفت و با کلام شیوایش توانست نود یار جمع آوری کند، همان وقت مردی از بنی اسد به عمر سعد خبر داد و عمر سعد چهارصد نفر سوار به سوی بنی اسد فرستاد جنگ سختی بین آنها در گرفت که نیروهای عمر سعد غلبه کردند و آنها گریختند وقتی به امر ابن سعد آب فرات را به حضرت و یاران بستند تشنگی به حدی حسین (ع) و اصحابش را رنج می داد که امام مجبور شدند پشت خیمه بروند و به اذن خدا کرامتی از خود نشان دهند گوشه ای را کندند و چشمه آب شیرینی جوشید و همه نوشیدند و مشکها را پر نمودند . راوی می گوید حتی آنها غسل نمودند، سپس حضرت چشمه را نهان کرد.

این خبر کرامت به ابن زیاد رسید و کسی را نزد عمر سعد فرستاد و گفت که به من خبر رسیده حسین (ع) چاه کنده و خود را  سیراب نموده اند لذا وقتی نامه ام به تو رسید تا می توانی بر آنان سخت بگیر، و چنان عمل کن که با عثمان آن گونه کردند.

 امام پیغام داد به عمر سعد که تو را می خواهم تنها ببینم شبانه امام ساعتها با او صحبت کرد و به عمر سعد فرمود: بر یزید خروج کن و با من همراه شو. ولی متاسفانه در تاریخ این نصایح و سخنان گهربار امام ضبط نشده است .

عمر سعد چون نمی خواست دستش به خون حسین (ع) آغشته شود بعد از بازگشت از نزد امام، به ابن زیاد نامه نوشت به این مضمون: اما بعد، خدا آتش را خاموش کرد و اختلاف کلمه را برداشت و حسین (ع) به من قول داده یا به همان جا برود که از آنجا آمده یا او را به یکی از سرحدات اسلامی بفرستی و در آنجا بمانند و مانند یک مسلمان به سر برد، این پیشنهاد پسند شما و صلاح امت است.

ابن زیاد وقتی نامه را خواند به فکر فرو رفت تا شاید غائله مسالمت آمیز حل شود ولی شمر ذی الجوشن گفت: آیا از عمر سعد این مطلب را می پذیری؟ در حالیکه حسین در کنار توست بخدا اگر از قلمرو تو خارج شود دیگر دست به او نمی یابی الآن شیعیان پدرش در این سرزمین کم نیستند اگر دور او جمع شوند دیگر از عهده او بر نخواهی آمد. ولی پیشنهاد کن با همراهانش تسلیم شوند آنوقت می توانی آنها را عقوبت کنی یا از آنها بگذری.

 سپس آن ملعون این شعر را خواند

الان قد علقت مخا لبنابه      یرجو النجاه ولات حسین ماص

 یعنی الان چنگال ما به او گرفته و او راه نجات می جوید و زمان رهایی گذشته است

ابن زیاد (لعنه ا… ) نظر شمر را پذیرفت و به عمر سعد خشم کرد و به شمر گفت: او چه نزدیک بود ما را اغفال کند، و فوراً برای سعد نامه نوشت: همانا تو را نفرستادم از حسین دفاع کنی و وعده زندگانی به او بدهی  و از طرف او نزد من شفاعت کنی اگر حسین بدون جنگ تسلیم شد نزد من بفرست و اگر سرباز زد به آنها یورش ببر تا همه را بکشی و پاره پاره کنی که مستحق آنند و اگر حسین کشته ، اسب بر سینه و پشتش بتاز که مستحق آن است گرچه پس از مرگ ، این کار به او زیانی ندارد. اگر تو امر مرا اجراء کردی پاداش به تو دهیم و اگر نپذیری از لشگر کنار برو و همه را به شمر ذی الجوشن واگذار کن که دستور خود را به او دادیم والسلام.

 این نامه را شمر برد، ضمنا نامه محرمانه ای به شمر داد و گفت اگر عمر سعد از جنگ کردن، امتناع ورزید به موجب این فرمان گردن او را بزن و سرش را برای من بفرست و خودت امیر لشگر شو. شمر نامه عبیدالله بن زیاد را به عمر سعد رساند (این نامه عصر تاسوعا، نهم محرم، به دست عمر سعد رسید).

شمر آرزو می کرد که عمر سعد نپذیرد تا گردن او را بزند و خودش امیر شود . شمر گفت: بگو بالاخره چه می کنی؟ عمر سعد گفت: تو احترام نداری من خودم متصدی کار می شوم و تو فرمانده پیادگان باش.

 روز تاسوعا برای اهل بیت خیلی دردناک و غمناک بود. شهامت و شجاعت حضرت عباس پشت لرزان دشمن بود و با آن همه نیرو که داشتند از حضرت عباس می ترسیدند و برای رفع این خطر از کوفه در نظر گرفته بودند که به هر نحو شده اباالفضل العباس(ع) را  از حسین (ع) جدا کنند و به مناسبت نسبتی که شمر ذی الجوشن با ام البنین (مادر حضرت ابوالفضل(ع)) داشت این ماموریت را به عهده گرفت، شمر آمد و برابر اصحاب حسین (ع) ایستاد و فریاد زد: خواهر زادگان ما کجایند؟ امام حسین فرمود: ای عباس(ع) برو ببین چکارت دارد؟

مقام اطاعت محض حضرت عباسی را ببینید ایشان نمی گوید ای امام، رئیس منافقین و فساق است بلکه اطاعت محض دارد اگر ما بودیم به امام می گفتیم ای امام آیا به اخلاص ما شک داری که یار  وفاداری برای تو باشیم؟

با اینکه امام روز آخر، خطبه ای خواند و فرمود همه می توانید بروید و سپاه عمر سعد ، او با من کار دارد ببینید شاید برای ما اهانت بشود که به امام بگوئیم آیا لیاقت نداریم در رکابت و در راه عقیده و اسلام تو و جدت پاره پاره شویم؟

 ولی حضرت عباس(ع) نگفت ای امام آیا ما بدی کردیم؟ این جلوه عشق است با حضرت عباس(ع) در صفین در رکاب پدرش امیرالمومنین علی (ع) بود، چنان می جنگید که مالک اشتر با آن همه رزم آفرینیش ماتش برده بود که او کیست اینگونه می جنگند، چون صورتش را پوشانده بود، این قدرت اوست. ولی مالک اشتر که یار و وفادار و مخلص حضرت علی بود در صفین به علی کلمه چرا، را گفت وقتی دلاوری مالک اشتر در صفین موجب شد سپاه معاویه شکست بخورد مالک در چند قدمی چادر معاویه بود و اگر چند شمشیر دیگر می زد معاویه به قتل می رسید که متاسفانه عمروعاص دست به حیله زد و قرآن ها را در نیزه نمود و خود اصحاب امام به روی امام شمشیر کشیدند که اینها هم مسلمان هستند ما با مسلمانان نمی جنگیم و هر چه علی (ع) فرمود این حیله است بگذارید پیروزی را به دست آوریم ولی به حدی رسید که گفتند اگر به مالک اشتر نگویی برگردد تو را می کشیم اینقدر مظلومیت علی (ع) به مالک اشتر پیغام داد برگردد مالک گفت به علی بگو فقط چند قدم مانده دوباره از علی(ع) پیغام رسید که اگر علی را سالم می خواهی برگرد آن موقع مالک با چشمان اشکبار برگشت، البته از اخلاص مالک کم نشد چون دوست داشت دشمن اول و قسم خورده مولایش علی(ع) را بکشد ولی نسبت به اخلاص ابوالفضل(ع) قابل مقایسه نیست.                

اخلاص ابوالفضل(ع)  موقع آب آوردن می باشد .

عباس(ع) و برادرانش(جعفر، عبدالله ، عثمان)بعضی فرزندان علی(ع) و برادران امام حسین(ع) پیش شمر رفتند و فرمودند: چه می خواهی؟ گفت: شما در امانید. آنها فرمودند: لعنت بر تو و امانت، ما را امان می دهی و زاده رسول الله(ص) در امان نباشد. ای شمر دستانت بریده باد که به ما دستور می دهی حسین (ع) را تنها بگذاریم. شمر خشمناک و ناامید برگشت 

سپس عمر سعد فریاد کرد ای لشگر خدا سوار شوید و من مژده بهشت را به شما بشارت می دهم (یا خیل الله ادرکنی و بالجنه ابشری) ریا کاری را ببینید نوشته اند سی هزار نیرو به خروش آمد و صدای اسبها و انسانها در فضا پیچید و عمر سعد به سوار نظامش فرمان حرکت داد و آنها نزدیک خیمه شدند .

 امام جلوی چادر نشسته و به شمشیرش تکیه داده و سرش بر روی زانو بود و خوابش رفته بود وقتی حضرت زینب (س) جنجال لشکر را شنید نزد برادر دوید چون خبر نداشت که لشگر عمر سعد حمله ور شدند و در داخل خیمه امام سجاد، پرستاری ایشان را می نمود .

خانم گفت: برادر جان، این همه سر و صدا را نمی شنوی که نزدیک ما می آیند. امام سر بر می دارد و می فرماید:

من هم اکنون رسول الله(ص) را در خواب دیدم که به من فرمودند تو فردا نزد ما خواهی آمد. خواهر امام سیلی به چهره خودش زد و فریاد وای بر من کشید،امام فرمود: وای بر تو نیست خواهر جان خاموش باش......

وقتی احوال شهیدان کربلا را ورق می زنیم از طرفی روح و قلبها به درد می آید، تکان عجیب می خورد از شجاعت و اخلاص آنها و از طرفی متاثر نمی شویم چه یارانی فردا تکه تکه می شوند.....

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/13 :: 9:23 صبح

برخورد امام حسین(ع)  با لشکر حربن یزید ریاحی:

حضرت از مکه حرکت نمود تا به گردنه بطن رسید آنجا به یارانش فرمود: مرا کشته بدانید. اصحاب گفتند: چرا؟ ابا عبدالله گفتند: خوابی دیدم که سگهایی مرا می گزند و سگی ابلق از همه بدتر بود.

 سپس از گردنه سرازیر شدند تا به شراف رسیدند آنجا هم دستور فرمودند آب بیشتری بردارند، از شراف حرکت کردند در بین راه یکی از همراهان حضرت تکبیر گفت و جمله لاحول و لا قوه الا بالله را تکرار نمود.

 امام علت را پرسیدند، عرض کرد: من به این سرزمین آشنا هستم. در اینجا نخل وجود ندارد ولی از دور نخل دیده می شود عده ای گفتند گوش اسبان است و پرچم می باشند. حضرت فرمودند در اینجا پناهگاهی هست که آنرا پشت خودمان قرار می دهیم، آن پناهگاه تپه ذوجسم بود امام دستور دادند چادرها را بر پا کردند.

آنها نزدیک به هزار نفر سوار به فرماندهی حربن یزید بودند درگرمای ظهر سپاه حر مقابل امام و یارانش ایستادند، امام نیز به یارانش فرمود به آنها آب بدهید حتی به اسبان آنها نیز آب دادند، هنگام اذان امام به حجاج بن مسروق دستور داد اذان بگوید.

 سپس امام بعد از حمد و ثنا فرمود: ای مردم نزد شما نیامدم تا اینکه نامه های شما آمد که ما امام نداریم نزد ما بیا شاید خداوند بوسیله تو ما را هدایت کند، اگر بر سر قول خود هستید من آماده ام و به وجه اطمینان بخشی پیمان خود را به من بدهید و اگر آمدن مرا خوش ندارید به همانجا که از آن آمده ام برگردم.

 سپس به موذن گفت اقامه بگوید نماز جماعت را خواندند، هنگام عصر حسین به اصحاب دستور حرکت داد و یکبار دیگر برای اتمام حجت فرمود:ای مردم اگر شما تقوی داشته باشید و حق را به اهلش واگذارید خدا را پسندیده تر است و ما خاندان محمدیم و به ولایت به شما شایسته تریم، اگر ما را نخواهید و بر خلاف نامه ها و فرستادگانی که نزد من فرستادید نظر دارید من بر می گردم.

 حربن یزید گفت: به خدا من از این نامه و فرستادگانی که می فرمائید خبر ندارم. حسین به یکی از یارانش عقبه بن سمعان فرمود: آن نامه ها را جلوی او بریز. حر گفت: ما از آن کسانی نیستیم که نامه نوشتند و دستور داریم از تو دست برنداریم تا به کوفه نزد ابن زیاد ببریم.

امام به اصحابش فرمود: سوار شوید و برگردید. خواستند که برگردند حر مانع شد و حسین(ع) به حر فرمود: مادرت به عزایت بگرید. حر گفت: اگر شخص دیگری از عرب چنین می گفت از جوابش نمی گذشتم ولی من نمی توانم جز به نیکی نام مادرت را ببرم و من تو را رها نمی کنم،من دستور جنگ با تو را ندارم اگر امتناع داری از راهی برو که به کوفه نرود و به مدینه نرسد، این پیشنهاد مورد موافقت واقع شد. حضرت به سوی غریب سپس قادسیه و بعد به بیضه رسید و برای اصحاب خود و حر بن یزید خطبه ای خواند بعد از حمد و ثنا فرمود:

     " هر که سلطان جوری ببیند که حرام خدا را حلال شمارد، پیمان خدا را بشکند، سنت رسول خدا را مخالفت کند، در میان بندگان خدا به ناحق عمل کند و در برابر او سکوت نماید برخدا لازم است که او را همنشین وی سازد. این زمامداران به فرمان شیطان چسبیده اند و فرمان خدا را وانهاده اند و فساد را رواج دادند و بیت المال را خاص خود نمودند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام دانستند، من سزاوارتر هستم برای تغییر دهند خاصه های شما به من رسید و فرستادگان شما گفتند که با من بیعت کردید و تعهد نمودید مرا به دست دشمن ندهید من حسین بن علی(ع) فرزند فاطمه(س) دختر رسول خدایم(ص) جانم با جان شماست و خاندانم خاندان شما، عهد خود را شکستید و اینکار را با پدر، برادر و پسر عمم مسلم بن عقیل کردید، فریب خورده شما بیچاره است بخت خود را واژگون کردید و خدا مرا از شما بی نیاز کند والسلام علیکم ... "

راوی می گوید سپس زبیر بن قیس برخاست و گفت: یابن رسول الله(ص) بخدا اگر دنیا همیشه باشد و ما در آن جاویدان بودیم و تنها برای یاری تو از آن بیرون می رفتیم بیرون رفتن با تو را بر اقامت در آن اختیار می کردیم.

 راوی همچنین می گوید حسین (ع) در حقش دعا کرد. سپس نافع بن هلال بن نافع بجلی برخاست و گفت: بخدا ما از بقاء پروردگار خود ناخوش نیستیم و بر اراده خود هستیم، با دوستانت دوستی و با دشمنانت دشمنی کنیم. سپس یزید بن خیضر برخاست و گفت: یا بن رسول الله(ص) خدا بر ما منت نهاد که پیش رویت نبرد کنیم تا پاره پاره شویم و در قیامت جدت شفیع ما باشد، سپس امام و اصحاب حرکت کردند تا به محذیب الهجانات رسیدند، ناگاه چهار شتر سوار از کوفه آمدند که طماح بن عدی رهبرشان بود، حربن یزید رو به آنها کرد و گفت: اینها اهل کوفه هستند، من اینها را زندانی می کنم. امام فرمود: اینها یاران من هستند و با جان خود از اینها دفاع می کنم.

اصحاب امام برگزیدگان عصر او بودند که به مقام شامخ مصلحان جهان رسیده و در گوشه و کنار پراکنده بودند(یکی از اسرا سفر حضرت از مدینه به سوی مکه و از مکه به سوی کوفه و گرفتاریهای سر راه همان جمع آوری آنان بوده است و اگر نه، این چهار نفر از کوفه خود دلیل روشنی برای این موضوع هستند که از وضع مسافرت حضرت بی اطلاع بودند و از بیراهه خود را به حضرت می رساندند) امام از آن چهار نفر که از کوفه آمده بودند خبر پرسید محمدبن عبدالله عائدی یکی از همان چهار نفر عرض کرد: مردان کوفه رشوه کلانی گرفته اند، حکومت دل آنها را به دست آورده و همه بر علیه شما محکومند. از حال قیس بن مسمر پرسید و او خبر شهادت قیس را گفت، امام اشک ریختند و فرمودند: بار خدایا، ما و آنها را در بهشت جای ده و در قرارگاه رحمت خود و گنجینه ثوابت ما را نعمت ده.

 امام حرکت نمودند تا به قصر بنی مقاتل رسیدند، آخر شب امام حسین(ع) دستور دادند دوباره مشکهای آب را پر کنند و از قصر مقاتل کوچ کردند. عقبدبن سمعان می گوید: با حضرت می رفتیم که در پشت اسب خود، آقا چرتی زدند و بیدار شدند و کلمه استرجاع را به زبان آوردند و دو سه بار تکرار نمودند.

خواب امام حسین(ع) بر روی اسب و علی اکبر(ع):

 کاروان که به سوی کربلا حرکت می کرد (در مسیر قصر بنی مقاتل)، وجود مقدس حضرت ابی عبدالله(ع) روی اسب خوابشان می برد، طولی نمی کشد که سر را بلند می نماید و می فرماید: انا لله و انا الیه راجعون (آیه استرجاع، سوره بقره 156).

 تا این جمله را فرمود همه اصحاب به یکدیگر گفتند: این جمله برای چه بود؟ آیا خبر تازه ای است؟

علی اکبر(ع) فرزند عزیزش همان فرزندی است که ابی عبدالله(ع) او را خیلی دوست داشت، همان فرزندی که شبیه ترین افراد به رسول اکرم(ص) بود...

 حضرت علی اکبر (ع) جلو آمد و عرض کرد: یا ابتا لم استرجعت؟ چرا آیه استرجاع را قرائت نمودید.

 حضرت فرمود: در عالم خواب صدای هاتفی به گوشم رسید که می گفت القوم یسیرون والموت تسیربهم، این قافله حرکت می کند در حالیکه مرگ این قافله را حرکت می دهد. از صدای هاتف این طور فهمیدم که سرنوشت ما مرگ است.

 سخن حضرت علی اکبر (ع) خیلی زیبا و معنادار است، همان حرفی که حضرت اسماعیل(ع) به حضرت ابراهیم(ع) می گوید (وقتی ابراهیم(ع) به اسماعیل(ع) می گوید: فرزند، مکرر در عالم رویا می بینم و می فهمم که از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم. این فرزند می گوید: یا ابت افعل ما تومر ستجدنی ان شاءالله من الصابرین؛ پدر جان امر خداوند را انجام بده بدان انشاءالله از صابرین خواهی یافت (سوره صافات، آیه 102) وقتی ابراهیم(ع) می خواهد سر اسماعیل(ع) را ببرد، چنین به او وحی می شود: فلما اسلما و قله للجبین ونا دیناه ان یا ابراهیم قد صدقت الرویا (سوره صافات آیه 104)؛ ما نمی خواستیم که سر فرزندت را ببری، هدف ما آن نبود و در آن کار فایده ای نبود، هدف این بودکه معلوم شود پدر و پسر در مقابل امر خداوند چقدر تسلیم هستید؟ این تسلیم را هر دو نشان دادید، پدر تا سر حد قربان کردن و پسر تا سرحد قربانی شدن، ما بیشتر از این نمی خواستیم، سر فرزندت را نبر.)

علی اکبر (ع) هم فرمود: پدرجان، او لسنا علی الحق؟ مگر نه این است که ما بر حقیم؟ به سوی هر سرنوشتی که می رویم، برویم.

 حضرت حسین (ع) به وجد آمد و این شادی را از دعای ایشان می توان فهمید، ایشان فرمودند: من قادر نیستم پاداشی را که شایسته پسری چون تو باشد را بدهم، از باریتعالی می خواهم خدا به تو آن پاداشی را که شایسته چنین فرزندی است به جای من بدهد. جزاک الله عنی خیرالجزاء.

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/12 :: 9:14 صبح

سلام دوستان

امروز شب دوم محرمه...

ای کاش قبلا تاریخ هر یک از وقایع رو میدونستم و هر روز با این جریان پیش میرفتم.

کاش بودم کربلا...

کاش بودم و .........

خدایا ...

هر کدوم از این فصل های عاشقی به حسین (ع) رو می خونم گریه امانم نمیده...

خدایا ، چه صبری به اهل بیت (س) دادی....

خدایا........

ازتون خواهش میکنم با توجه کامل و حضور قلب بخونید ... و اگه مروارید غلطانی گوشه چشمای آسمونیتون راه افتاد ...همون موقع من عاصی رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید....

التماس دعا...

حرکت حضرت امام حسین( ع)  به سمت کوفه:

امام وقتی برای حرکت به عراق تصمیم گرفت، ایستاد در مقابل خانه خدا و خطبه قرائی قرائت نمود که برایتان می خوانیم، امام فرمود :

    حمد خدا، آنچه را خداوند خواهد و نیروئی جز به خدا نباشد –رحمت خدا بر فرستاده او –مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشیزگان ، چقدر شیفته گذشتگان خود هستم مانند شیفتگی یعقوب برای یوسف. قتلگاهی برایم انتخاب شد که به آن برخوردم، گویا می نگرم که گرگان بیابان میان نواویس و کربلا بندهایم را از هم می برند (گورستان نصاری است که زیارتگاه کنونی حربن یزید ریاحی در شمال غربی این شهر است و کرب و بلا قطعه زمینی بود در کنار نهر فرات) از آنچه تقدیر شده گریزی نیست. رضای ما خاندان اهل بیت، همان رضای خداست. به بلایش صبر کنیم و مزد صابران را به ما دهد و تار و پود رسول خدا(ص) از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند. هر که جان در راه ما می دهد و تصمیم ملاقات خدا دارد، با ما کوچ کند که من بامداد کوچ می کنم، ان شاءالله. 

این خطبه بسیار شیوا در همه کتب مقاتل نقل شده (امام به این مردم جاهل و دنیا طلب خبر شهادت را می دهد، حتی می گوید کسانی که عاشق لقاءالله هستند بیایند، ولی عده ای فکر می کردند امام به مقام دنیوی دست می یابد لذا با او همراه شدند ولی در کربلا وقتی تعیین کردند امام به شهادت می رسد او را رها کردند. جز72 تن)

شب حرکت امام حسین(ع) از مکه محمدبن حنیفه نزد حضرت رفت و عرض کرد برادر جان، اهل کوفه همان کسانی هستند که ماداماً (محمد حنیفه از مدینه به خاطر فلج بودن با امام راهی نشده ولی بعداً خود را به مکه رساند) با پدر و مادر برادرت پیمان شکنی کردند می ترسم با تو هم چنان کنند، اگر اینجا بمانی از همه اهل حرم عزیزتر و محفوظ تر هستی. حضرت فرمود: برادر، می ترسم یزیدبن معاویه مرا در حرم غافلگیر کند و حرمت حرم زیر پا گذاشته شود. محمد حنیفه گفت: به یمن یا به گوشه بیابانی برو.

حضرت فرمودند: پیشنهاد تو را مطالعه می کنم. سحرگاه امام آماده حرکت شد و خبر به محمد حنیفه رسید، آمد و مهار شتر حضرت را گرفت و عرض کرد: برادر، مگر وعده ام ندادی که در پیشنهادم مطالعه کنی؟ امام فرمود: از تو که جدا شدم، رسول الله(ص) نزد من آمد و فرمود ای حسین به عراق برو که خداوند تو را می خواهد کشته ببیند. محمد حنیفه عرض کرد: انا لله و انا الیه راجعون،پس با این حال بردن این زنان همراه خود چه معنایی دارد؟حضرت فرمود: خداوند خواسته آنها را اسیر ببیند.

همچنین ام سلمه نزد امام آمد و عرض کرد: ای امام به عراق نروید از رسول الله (ص) شنیدم که فرمودند پسرم حسین (ع) در عراق کشته می شود و یک شیشه خاک به من داد و فرمود آنرا پنهان کنم. امام حسین(ع) فرمود: من به ناچار کشته می شوم و از تقدیر حق تعالی گریز گاهی نیست، من روز وساعت و مکان شهادت و قتلگاه خودم را می دانم و می شناسم اگر می خواهی آرامگاه خود و شهدای همراهم را به تو بنمایانم.

 ام سلمه عرض کرد: می خواهم ببینم. امام نام خداوند را برد سپس به ام سلمه نشان داد و از خاک قتلگاه به او داد تا با آن خاکی که از پیامبر داشت بیامیزد و سپس به او فرمود: من روز دهم محرم بعد از نماز ظهر کشته می شوم سپس فرمود درود بر تو باد، ما از تو خشنودیم. عبدالله بن زبیر تنها شخصی بود که از رفتن امام خوشحال می شد زیرا در اقامت امام در مکه مردم او را هم تراز امام نمی دیدند.

قبل از اینکه خبر شهادت مسلم بن عقیل به امام برسد امام از مکه خارج شدند، فرزدق شاعر در بیرون شهر مکه حضرت را دید و به حضرت سلام کرد و گفت: پدر و مادرم قربانت شوند، چرا از حج شتابان خارج شدی؟ فرمودند اگر شتاب نمی کردم گرفتار می شدم. حضرت فرمود: از مردم عراق چه خبر داری؟ گفت: دل مردم با تو است و شمشیرهایشان در برابر توست. بنابراین درست است که حضرت از شهادت خود خبر داشت ولی اگر به کوفه هم نمی رفت بالاخره حضرت را به طریقی به شهادت می رساندند و آنقدر خونش مانند کربلا حکومت یزید و بنی امیه را نابود نمی کرد.

لذا امام حرکت کرد و به اولین منزل (تنعیم) رسید، در این منزل کاروان مالیاتهایی که به سوی شام برای یزید می رفت با حضرت برخورد کرد و حضرت آنها را تسخیر نمود و به شتر داران کاروان فرمود: هر کدام شما یا با ما به عراق بیائید و کرایه بگیرید و هر کدام که از شما نیامد کرایه تا اینجا را بگیرد و برگردد. عده ای ماندند و عده ای رفتند در نتیجه شتران و بار آن غنائمی شد که نصیب حضرت گردید.

سپس به منزل بعدی (صفاح) رسید در این منزلگاه نامه عبدالله بن جعفر بن ابیطالب همسر حضرت زینب توسط فرزندانش عون و محمد به امام رسید که نوشته بود : اما بعد، تو را به خدا، تا این نامه مرا خواندی برگرد ، من می ترسم در این سو که می روی هلاک خود و خاندانت شود، اگر تو از دست بروی زمین تاریک می شود. تو چراغ هدایت و امید مومنان هستی ، در رفتن شتاب مکن ، من به دنبال نامه می آیم والسلام.

 سپس عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعید حاکم جدید مکه رفت و به او گفت: نامه ای به حسین بنویس و متعهد امان او بشود و وعده نیکی به او بده و تاکید کن برگردد. عمرو بن سعیدگفت: هر چه می خواهی بنویس من آنرا مهر می کنم. عبدالله نامه را نوشت و به عمرو بن سعید گفت: این نامه را با برادرت یحیی بن سعید و من همراه کن که امام آسوده خاطر گردند. یحیی بن سعید و عبدالله بن جعفر خودشان را به حضرت رساندند ولی حضرت باز قبول نکردند سپس عبدالله بن جعفر به فرزندان ، عون و محمد دستور داد با امام باشند و برای حفظ او بجنگند و خودش و یحیی برگشتند. امام حسین (ع) شتابان به سوی عراق حرکت خود را ادامه داد تا به منزل بعدی (ذات عرق) رسید و شخصی به نام بشر بن غالب را دید و از عراق پرسید، او گفت: دلها با شماست و شمشیرهایشان در برابر شما.

حضرت سپس به منزل بعدی (حاجر) رسید و به قیس بن مسمر ؟؟؟ اول (قرار بود با مسلم به کوفه بروند و بخاطر تشنگی به دستور مسلم به سوی حضرت روانه شد تا پیغام مسلم را برساند) نامه ای به این مضمون نوشت تا به کوفه ببرد؛

بسم الله الرحمن الرحیم، از طرف حسین بن علی به برادران مومن خود

من حمد خدایی که جز او معبودی نیست به شما تقدیم می دارم، اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید و از خوش نیتی بزرگان شما بر یاری و گرفتن حق ما حکایت داشت از خداوند عزوجل خواستارم که برای ما خوش پیش آورد و به شما بزرگترین مزد را بدهد. من روز سه شنبه 8 ذی الحجه به سوی شما آمدم چون فرستاده من نزد شما آید کار خود را جمع و جور کنید و آماده باشید که من همین روزها نزد شما می آیم و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

 نامه ای که مسلم به امام نوشته بود که بیعت گرفته ام و به کوفه بیا ،27 روز قبل از شهادتش بوده است.

همچنین هنوز خبر شهادت مسلم بن عقیل در این منزل (حاجر) به حضرت نرسیده است.قیس بن مسمر صیداوی نامه امام را به کوفه برد که در قاوسیه توسط حصین بن غیر دستگیر شد و او را نزد ابن زیاد فرستاد، قیس بن مسمر نامه حضرت را قبل از دستگیر شدن پاره نمود و آن را بلعید. ابن زیاد به او گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ گفت: تا ندانی که در آن چه نوشته شده است. از قیس پرسید: نامه از طرف کسی برای چه کسی نوشته شده است؟ گفت: از طرف امام به جمعی از اهل کوفه که نام آنها را نمی دانم. ابن زیاد غضب نکرد و گفت: تو را از خود جدا نکنم تا نام آنها را بگویی با اینکه بالای منبر روی بر حسین(ع) و پدر و بردارش لعن بفرستی، قیس قبول کرد که بالای منبر برود .

قیس بالای منبر رفت، بعد از حمد و ثنای باریتعالی، صلوات بر پیغمبر فرستاد و برای علی (ع) و حسن(ع) و حسین(ع) طلب رحمت کرد و ابن زیاد، پدرش و سرکشان بنی امیه را تا آخر لعنت فرستاد و سپس گفت: ای مردم حسین(ع) مرا به سوی شما فرستاده و در فلان منزل او را به جا گذاردم، او را اجابت کنید. قیس بن مسمر را به پائین منبر کشاندند و مانند مسلم بن عقیل او را از قصر به پایین پرتاب نمودند و ایشان هم به شهادت رسید.

امام از حاجر به سوی مامن آبهای عرب و سپس به خزیمیه و سپس به زرود رسید، در این منزل اتفاق جالبی افتاد، حضرت یاران خود را گلچین می کرد تا خالصان با او باشند و اینطور نبود که72 تن نیز همراه او  باشند.

راوی می گوید من با زهیر بن قیس از مکه می آمدم و با حسین(ع) همسفر بودیم و بسیار برداشتیم که با حسین(ع) منزل کنیم هر وقت حسین(ع) حرکت می کرد ما بار می انداختیم و هر وقت امام منزل می کرد ما حرکت می کردیم تا اینکه ناچار شدیم در این منزل با حسین(ع) فرود آئیم ما سه نفر نشسته بودیم که فرستاده حسین آمد و به زهیر بن قیس گفت: امام با شما کار دارد . زهیر لقمه را زمین گذاشت و در جا خشکش زد دلهم همسر زهیر گفت: فرزند رسول الله(ص) تو را احضار نموده و نمی روی؟

 زهیر به نزد حضرت رفت و با چهره بازگشت و دستور داد هر کس می خواهد دنبال من بیاید و هر کس نمی خواهد برگردد.

 در همین منزل زرود، مردی از کوفه می آمد تا حسین(ع) را دید راه خود را کج نمود . دو تن از یاران امام خودشان را به او رساندند و سلام کردند و گفتند: از چه قبیله ای؟ گفت: از اسد. آنها هم گفتند: ما هم اسدی هستیم. سپس از او درباره کوفه پرسیدند، گفت: مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را به شهادت رساندند و پای آنها را گرفتند و در بازار می کشاندند، آندو نفر خبر شهادت مسلم و هانی را در منزل بعدی به نام ثعلبیه به حضرت گفتند حضرت استرجاع گفتند (انا لله …) و به اصحابش فرمود: آب زیاد بردارید و حرکت نمودند تا به منزل زیاد رسیدند و در این منزل جز شهادت عبدالله بن یقطو خبری به او نرسید، آنجا نامه ای نوشت و برای همراهانش خوانده شد؛

 بسم الله الرحمن الرحیم، بعد، خبر جانگدازی به ما رسیده؛ مسلم و هانی و عبدالله بن یقطر شهید شدند، شیعیان ما در کوفه کناره گرفتند، هر کدام از شما که دلش می خواهد برگردد به او حرجی نیست و بیعت از او برداشته شد

 وچون خیلی از مسلمانان از مکه به این دلیل با حضرت راهی شدند که فکر می کردند حضرت خلیفه خواهد شد و آنها به نان و نوایی می رسند، لذا امام عمداً این نامه را نوشت که خواص بمانند و فقط همانهایی ماندند که از مدینه همراه حضرت بودند، همچنین برای همین نامه نوشت که با آنها روبرو نشود تا مبادا خجالت بکشند. 

شهادت حضرت مسلم :

او در برابر دشمن در کوچه های کوفه سرگردان شد و نمی دانست کجا برود تا اینکه رسید به درخانه زنی به نام طوعه که کنیز اشعث بن قیس بود،او آزاده شده بود و فرزندی به نام بلال داشت، مسلم به او سلام کرد و از او طلب آب کرد، زن به او آبی داد و از او پرسید سیراب شدی؟گفت: بله. گفت برو به خانه ات و سه بار تکرار نمود و وقتی دید مسلم نمی رود، گفت: خوب نیست مقابل خانه من می نشینی. مسلم فرمود: من در اینجا خانه ای ندارم. آن زن تا فهمید او مسلم بن عقیل است از او پذیرائی نمود .

 طولی نکشید که پسرش بلال آمد از اینکه مادرش در اتاق دیگری زیاد رفت و آمد می کند مشکوک شد بعد از اصرار ، مادرش گفت مسلم بن عقیل بما پناهنده شده و از او قول گرفت این راز را مخفی نگهدارد.

 ابن زیاد وقتی دید اطراف کاخ خالی شد به مسجد رفت و دستور داد که جار بزنند هر کس به مسجد نیاید خونش مباح است. مسجد پر از جمعیت شد و بعد از نمار گفت: خون هر کس که او را در خانه اش پناه دهد حلال است و هرکس او را نزد من بیاورد جایزه خواهد گرفت. و به حصین بن نمیر رئیس پاسبانان گفت کوچه ها را ببند و خانه ها را بازرسی کند.

 بلال با واسطه پیش محمد بن اشعث رفت، محمد ابن اشعث هم به ابن زیاد گفت به همراه ابن زیاد گروهی شصت نفری را همراه محمدبن اشعث راهی منزل طوعد نمود، مسلم بن عقیل وقتی شیهه اسبان را شنید جامه جنگ پوشید و به طوعه گفت: تو نیکی خود را به پایان رساندی و بهره و شفاعت خود را از رسول الله(ص) انشاء الله گرفتی و من دیشب عمویم حضرت علی(ع)را خواب دیدم و فرمودند تو فردا پیش من می آیی.

مسلم بن عقیل با آنها جنگ را شروع نمود و به روایتی چهل ودو نفر را به درک فرستاد، خبر به ابن زیاد رسید و به محمدبن اشعث گفت: ما تو را فرستادیم تا یک مرد را برای ما بیاوری. محمدبن اشعث گفت: ای امیر، به خیالت مرا دنبال یکی از تره فروشهای کوفه فرستادی؟ مگر نمی دانی که مرا دنبال شیری درنده فرستاده ای. ابن زیاد دست به مکر و نیرنگ زد و به محمدبن اشعث گفت: او را امان بده تا بر او دست یابی. محمدبن اشعث به مسلم گفت: تو در امانی دیگر نجنگید. مسلم فرمود: چه اعتمادی به امان عهد شکنان نابکار است تا اینکه مردی از پشت، نیزه ای به او زد و ایشان نقش زمین گشتند و اسیرش نمودند.

در تاریخ آمده از ناتوانی او را سنگباران کردند تا خسته شد. مسلم به محمدبن اشعث گفت: گمان می کنم تو از امان من، عاجز هستی لذا از تو خواهشی دارم کسی را نزد امام حسین (ع) بفرست و به او خبر بده که نیاید زیرا آنها همگی یاران پدرت می باشند که از دست آنها آرزوی شهادت می کرد.

محمدبن اشعث قسم خورد این پیغام را برساند محمد بن اشعث کسی را راهی نمود و پیغام اسارت و شهادت مسلم را رساند. امام فرمودند: هرچه مقدر است می شود و فساد امت را به حساب خداوند می گذاریم.

 محمدبن اشعث مسلم را به قصر برد و نزد ابن زیاد رفت، مسلم آبی خواست برایش آوردند جام را گرفت که بنوشد جام پر از خون شد. سه بار جام را عوض کردند تا اینکه دفعه سوم دندانها ثنایای حضرت مسلم در جام افتادند و دوباره پر از خون شد، مسلم گفت: الحمدالله، اگر قسمت من بود نوشیده بودم.

 مسلم را به نزد ابن زیاد بردند ولی به او سلام نکرد مسلم گفت وصیتی دارم و رو به عمر بن سعد وقاص که از خویشان او بود کرد وگفت: من در کوفه هفتصد درهم قرض گرفتم آن را به حساب دارائی خودم در مدینه بپرداز و جسد مرا از ابن زیاد بگیر و به خاک بسپار و کسی را نزد حسین(ع) بفرست که او را برگرداند.

عمر بن سعد وصیت او را به ابن زیاد گفت، ابن زیاد گفت وصیت او را به همگی انجام بده ولی وصیتش را درباره جسدش نمی پذیرم. مسلم را به بالای قصر بردند استغفار نمود ابتدا سرش را بریدند.(کشنده او بکیربن حمران بود.) ابتدا سرش و سپس بدن مبارکش را از بالای قصر به پائین انداختند. سپس هانی بن عروه را به بازار بردند و دست بسته گردن زدند.(هانی وقتی در قصر اسیر بود چهار هزار زره پوش وهشت هزار پیاده دنبال او و مطیع او بودند و به روایتی دیگر هم پیمانان او سی هزار نفر قید شده است ولی در این موقع همه از ترس پاسخ یاری او را ندادند. هانی بن عروه پیامبر را درک کرده بود و در سن هشتاد ونه سالگی شهید شد) سپس ابن زیاد سر هر دو را برای یزید فرستاد و نامه تشکری از یزید دریافت کرد. مسلم بن عقیل روز چهارشنبه (شب عرفه) نهم ذی الحجه سال شصت هجری به شهادت رسید و همان روز امام حسین (ع) از مکه به کوفه حرکت کرد.

عمربن سعید بن عاص با قشون بسیاری به مکه آمد و از طریق یزید حاکم مکه شد وی از یزید بیست و سه دستور داشت که اگر حسین در برابر او ایستادگی کرد با او بجنگد و او را به قتل برساند.

مسلم اول شخصی از بنی هاشم بود که  سرش را جدا کردند و بدنش را به دار آویختند و سرش اول سری بود که به دمشق فرستاده شد.

یا ابا عبدالله ...چه سنگین است ذکر مصائب تو....

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/11 :: 12:48 عصر

نامه های اهل کوفه : 

اهل کوفه وقتی فهمیدند معاویه به درک رسیده به یزید بدگویی کردند و فهمیدند که حسین از بیعت امتناع کرده و به مکه کوچ نموده، شیعیان درکوفه در منزل سلیمان بن فرد خزائی انجمن کردند. سلیمان گفت: شما شیعیان او و پدرش  هستید، اگر می دانید که او را یاری می کنید و با دشمنش جهاد می کنید به او نامه بنویسید و اگر سستی به خود راه می دهید او را فریب ندهید. همگی بگفتند ما یاریش خواهیم کرد و خودمان را فدای او می کنیم (چقدر زیبا او را یاری نمودند؟).

نامه های اهل کوفه چندین بار با فرستادگانی به سوی امام ارسال شد، یکی از آن فرستادگان که از همه معروفتر است قیس بن مسهر صیداوی است. تمام نامه ها در ماه رمضان به دست امام رسیدند، حضرت نامه ها را خواند و از احوال مردم کوفه پرسید و فرستادگان گفتند همگی منتظر حضور شما هستند تا شما را یاری نمایند. امام سپس قیام نمود و میان رکن و مقام دو رکعت نماز خواند و از خداوند طلب خیر نمود و مسلم بن عقیل و قیس بن مسر صیداوی را خواست و پاسخ نامه ها را به ایشان داد و آنها را به عنوان سفیر اعزام به کوفه کرد و به مسلم فرمود تقوی پیشه کند و پاسخ نامه را مخفی دارد و اگر دید در کوفه مردم متفق و مورد اعتماد هستند به حسین (ع) زود خبر دهد.

نامه امام این گونه بود:

"از طرف حسین بن علی (ع) به بزرگان مسلمین و مومنین، اما بعد، به درستی که هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبدالله حنفی برای آخرین بار نامه های شما را به من رسانیدند و از مقصود شما مطلع شدم و گفتار همه شما این است که ما امام نداریم و نزد ما بیا، شاید خداوند بوجود تو ما را به راه راست و حق متفق کند، من برادر و عموزاده خود مسلم بن عقیل را نزد شما فرستادم و دستور دادم که حال شما را به من بنویسد، اگر رای بزرگان و فاضلان شما چنان است که نامه های شما دلالت دارند، بزودی نزد شما می آیم. ان شاءالله به جان خودم امامی نباشد مگر کسیکه طبق قرآن حکم کند، عادل باشد و دین حق را اجراء کند و خود را وقف کرده باشد والسلام."

رفتن حضرت مسلم به کوفه :

مسلم بن عقیل نیمه ماه مبارک رمضان از مکه خارج و به سوی مدینه رفت و در مسجد رسول الله نماز خواند و با آشنایان خود وداع کرد و دو راهنما اجیر کرد و با آنها از بیراهه به سوی کوفه حرکت کردند، ولی متأسفانه راه را گم کردند و در هوای گرم عراق سخت تشنه شدند، بالاخره راهنمایان از روی تشنگی مردند. مسلم بن عقیل به قیس بن مسمر نامه ای داد که برای امام ببرد برای امام نوشت :

"اما بعد، من از مدینه با دو راهنما روانه شدم و راه را گم و تشنگی بر ما غلبه کرد و آنها (راهنمایان) مردند و به دنبال آب رفتیم، من از این پیشامد نگران شدم اگر صلاح بدانید مرا معاف کنید و دیگری را بفرستید."

امام پاسخ دادند :" بعد از حمد خداوند، اما بعد نگران هستم که از ترس اینکه تو را به آنجا فرستادم، استعفا خواسته باشی، به همان راهی که دستور دادم برو والسلام."

مسلم حرکت کرد و پنج سئوال به کوفه رسید و به روایتی منزل مختار و به روایتی دیگر منزل مسلم بن عوسحبه اسدی رفت و با شیعیان رفت و آمد می کردند، وقتی مسلم نامه امام را خواند همه گریه کردند؛ عابس بن ابی شبیب شاکری برخاست (بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: هر وقت مرا بخوانید اجابت می کنم و همراه شما با دشمنان نبرد می کنم و جلوی شما شمشیر می زنم تا به خدا برسم و جز ثواب چیزی نمی خواهم.)

 سپس حبیب بن مظاهر برخاست و جملاتی اینچنین گفت روایت شده است هجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند.

 مسلم بن عقیل بیعت آنها را به امام گزارش کرد و دستور آمدن او را به کوفه اعلام کرد . شیعیان آنقدر نزد مسلم بن عقیل رفتند تا ملاقاتش فاش شد، خبر به گوش نعمان بن شبیر، والی کوفه رسید. نعمان بالای منبر رفت و مردم را امر کرد که از او حذر کنند و گفت: من با کسی که به جنگم نیاید جنگ ندارم ولی اگر شما به روی من بایستید بنده هم خواهم ایستاد ولی امید دارم که جنگی پیش نیاید. عمر بن سعد و چند نفر دیگر به یزید بن معاویه نامه نوشتند که (مسلم بن عقیل به کوفه آمده و شیعیان حسین با او بیعت کردند اگر کوفه را می خواهی مردی قوی را حاکم کوفه کن چونکه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است).

وقتی نامه ها به دست یزیدبن معاویه (لعنه ا..) رسید با مشورت معاونان ، عبیدالله بن زیاد را که آن زمان حاکم بصره بود با حفظ سمت حاکم کوفه نمود و در نامه ای به ابن زیاد نوشت (مسلم بن عقیل را پیدا کن و او را زندانی ، تبعید و یا بکش) (عبیدلله بن زیاد نوه ابوسفیان است – بنابراین زیاد برادر معاویه و یزید پسر عموی ابن زیاد است).

حرکت ابن زیاد ( ل)  به سمت کوفه :

ابن زیاد به سوی کوفه حرکت کرد و برادرش را موقتاً حاکم بصره گماشت. ابن زیاد با 500 نفر وارد کوفه شد، در حال ورود به کوفه خود را طوری نشان داد که مردم او را با حسین (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شکوهی از او نمودند (با ذکر الله اکبر ، لا اله الاالله و … ) چون ابن زیاد شبانه وارد شهر شد و این یکی از شاهکارهای مهم سیاسی ابن زیاد است که خود را به جای حسین به مردم کوفه جا زد تا اینکه وارد دارالاماره شد، به پشت قصر دارالاماره که رسید نعمان بن بشیر درب را به سوی او و یارانش بسته بود یکی از همراهان ابن زیاد گفت درب را بگشا.

نعمان هم فکر کرد حسین (ع) است، گفت: تو را به خدا دور شو من جنگی با تو ندارم. ولی وقتی فهمید درب را به سوی ابن زیاد باز کرد. نماز صبح ابن زیاد بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: یزید مرا والی شهر شما کرده و مرز و دارایی شما را به من سپرده و امر کرده به فرمانبران نیکی کنم و به عاصیان سختگیری کنم، من فرمان او را اجرا می کنم. سپس گفت: به مسلم بن معقل بگوئید تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائین آمد. مسلم بن عقیل گفته های او را شنید و از منزل مختار به سوی خانه هانی بن عروه مرادی رفت و شیعیان از آن به بعد با کمال احتیاط به منزل هانی می رفتند و مردم با او بیعت می کردند تا اینکه شماره آنها به بیست و پنج هزار نفر رسید.

ابن زیاد یکی از غلامان خود را به نام معقل خواست وگفت این سه هزار درهم بگیر و مسلم ابن عقیل و یارانش را جستجو کن و این مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود کن. آن مرد به مسجد رفت و دید که مسلم ابن عوسجه برای حسین(ع) بیعت می گیرد، نزد او رفت و گفت: من مردی شامی هستم و سه هزار درهم دارم، این وجه را بگیر و مرا نزد مسلم ببر تا با او بیعت کنم . معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع کند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقیل برد. ابن زیاد، محمد بن اشعث بن قیس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بیت (ع)و محمد(ص) و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت: برو منزل هانی و حالش را بپرس.

محمدبن اشعث به هانی گفت: ابن زیاد حال تو را پرسید، بیا به کاخ برویم تا او به تو خشم نکند. هانی قبول کرد و به کاخ رفت و اوضاع را خیلی بد دید (معقل که جاسوس ابن زیاد بود معقل همان شخصی بود که با سه هزار درهم منزل اخفاء مسلم بن عقیل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدی داد، ابوثمامه صائدی هم جاسوس بود و شیعیان از وجود دو جاسوس بی خبر بودند این دو جاسوس خطرناک در منزل هانی اسرار را به ابن زیاد رساندند و این دو نفر موجب شدند که انقلابی که زحمت ها برایش کشیده شده بود و از کوفه تا مکه گسترش داشت از هم گسیخته شود و دو ستون آن که مسلم بن عقیل و هانی بودند منهدم گردد و بدین گونه زمینه برای کشته شدن امام حسین (ع) مساعد شد. 

ابن زیاد وقتی چشمش به هانی افتاد،گفت: خائن به پای خودش آمد. ابن زیاد به هانی گفت: این چه فتنه ای است که در خانه خود جای دادی چرا مسلم را به خانه خود بردی ؟ آیا فکر کردی بر من پوشیده می ماند. هانی انکار کرد، ابن زیاد غلامش معقل را آورد و گفت: هانی او را می شناسی؟ گفت: آری. و فهمید که او جاسوس بوده است، هانی به ابن زیاد گفت: باور کن من او را دعوت نکردم بلکه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمایت او بر من لازم است، اگر می خواهی او را تحویل می دهم در قبالش وثیقه بده. ابن زیاد گفت: بخدا اگر او را نیاوری، تو را می کشم. ابن زیاد کمی او را کتک زد و دماغش شکست.

خبر به یاران و قبیله  هانی رسید که هانی را کشته اند لذا کاخ را محاصره کردند، ابن زیاد به شریح قاضی گفت: برو هانی را ببین و به آنها اعلام کن که هانی زنده است. هانی به شریح گفت: به قبیله ام برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات می دهند و اگر برگردند مرا خواهند کشت. شریح با دیده بانی که ابن زیاد او را همراه شریح کرده بود بیرون رفتند و شریح گفت با چشم خود هانی را زنده دیدم. بعدا شریح گفت: اگر دیده بان همراهم نبود پیغام هانی را به قبیله اش می رساندم (برای اینکه گناه خود را توجیه کند.) تا اینکه جریان به مسلم بن عقیل رسید، مسلم یاران هانی را خبر کرد و جمعاً 4 هزار نفر کاخ را محاصره کردند (اگر اتحاد داشتند کار کوفه و ابن زیاد یکسره می شد، ولی واقعاً کوفیان وفا ندارند) ابن زیاد در قصر از روی ترس متحصن شد. در کاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زیاد نیرنگی زد و به محمدبن اشعث بن قیس و شمر بن ذی الجوشن و چند نفر دیگر گفت داخل مردم بروید و آنها را از مسلم دور کنید خلاصه وعده و وعیدهای دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفری در مقابل 50 نفر شکست بخورند، کار بجایی رسید که زنان می آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را می بردند و به آنها می گفتند تو برگرد مردم دیگر هستند. هنگام نماز مغرب که شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند.

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)


<      1   2   3      >
خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
: موضوعات
: برای شما
قیام امام حسین (ع) - مؤسسه آدینه
:جستجو

با سرعتی بی نظیر و
باور نکردنیمتنیاداشت ها
و پیام‏ها را بکاوید!


















یا قائم المنتظر المهدی ( عج )
پاسخگویی به شبهات اعتقادی
سیب قرمز
مشکات
پاسخ به سؤالات و شبهات دینی
حقوق زنان از دیدگاه اسلام
دستهایی رو به آسمان
پاسخگویی به شبهات و پرسش های حدیثی
پاسخگویی به شبهات و پرسش های حقوق زنان
عهد جانان
اندیشه های تابناک
 
یــــاهـو
بهمن