سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چیزی برای ابلیس کمر شکن تر از این نیست که دانشمندی در قبیله ای ظهور کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
بهمن - مؤسسه آدینه

از: محمد :: 84/11/23 :: 9:37 صبح

شب عاشورا :

وقتی سپاه عمر سعد نزدیک خیمه ها شد، امام به حضرت عباس(ع) فرمود: سوار شو و خودت را به لشگر عمر سعد برسان، ببین چه خبر است و چه می خواهند؟

ضرت اباالفضل(ع) با زهیر بن قیس وحبیب بن مظاهر جلوی آنها رفتند و فرمودند: من از طرف امام پیام آورده ام که ببینم چه خبر شده است؟ عمر سعد گفت: امیر ابن زیاد گفته به شما پیشنهاد بدهم یا تسلیم شوید یا با شما می جنگیم.

 اطاعت حضرت عباس(ع) از امام را ببینید، فرمود: من از طرف خودم نمی توانم چیزی بگویم از امام جواب خواهم گرفت. حضرت عباس(ع) نزد امام می آید و همراهان او مقابل سپاه عمر سعد می مانند حبیب بن مظاهر به آنها گفت: به خدا، فردای قیامت پیش خدا بد مردمی باشند آن مردمی که کشته باشند ذریه پیغمبر خود را و خاندان و اهل بیت او را.  شخصی به او اهانت کرد و گفت: از خودت تعریف نکن، تو نزد ما از شیعیان این خانواده نبودی.

حبیب پاسخ می دهد: از این موقعیتی که اکنون دارم نمی فهمی که من از شیعیانم؟ به خدا من نامه ای به حسین(ع) ننوشتم و وعده یاریش ندادم بلکه با اعتقاد او را یاری می کنم و جانم را قربانیش خواهم کرد، برای آنکه شما حق خدا و رسولش را ضایع کردید.

حضرت عباس(ع) به نزد امام رسید و گفته عمر سعد را به حضرت رساند. حضرت فرمود: می جنگیم، ولی نزد آنها برو و اگر توانی کار را به فردا انداز. بعد برای اینکه توهمی پیش نیاید که آنها فکر کنند که حسین(ع) یک شب را غنیمت شمرد که شاید زنده بماند، فرمود: خدا خودش می داند که من این مهلت را به عنوان شب آخر عمرم، دلم خواست با معبودم راز و نیاز کنم و قرآن و عبادت کنم و آمرزش بخواهم و خدا می داند که من نماز و تلاوت قرآن وکثرت دعا و استغفار را دوست دارم این مهلت برای هر دو طرف مایه امیدواری بود زیرا حسین (ع) انتظار تکمیل یاران جانباز خود را داشت که جمعی شب عاشورا به حضرت پیوستند و جمعی هم ظهر عاشورا (که حربن یزید ریاحی که در شمار آنها بود) به حضرت بپیوندند و بدون پیوست این تعداد، کاروان شهادت حسینی کامل نبود و از طرف دیگر خود شب زنده داری حسین(ع) و اصحابش در برابر این سپاه کفر، اتمام حجتی دیگر بود چون بسیاری از آنان نسبت به امام مظلوم در اشتباه بودند و برای عمر سعد هم امید می رفت که در ضمن این مهلت برای امام شاید از استقامت دست بکشد و دست او به خون پسر پیغمبر (ص) آغشته نگردد و آبرویش برای دنیایش محفوظ بماند. حضرت عباس(ع) برگشت و عمر سعد نیز درخواست امام را قبول کرد.

آن شب امام در وضع فوق العاده ای به سر برد، شب هنگام یاران خود را جمع کرد، امام سجاد فرمودند با آنکه بیمار بودم نزدیک رفتم و شنیدم پدرم به یارانش می فرمود:

بهترین ستایش را بر خداوند نمایم و برسود و زیان، او را سپاس گذارم. بار خدایا، من تو را سپاس می گویم که ما خانواده را به نبوت گرامی داشتی، قرآن را به ما آموختی، در دین دانا ساختی و به ما گوشهای شنوا، دیده بینا و دل روشن دادی. ما را از شکرگزاران خود بپذیر. اما بعد، من در میان اصحاب جهان با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمی دانم، در میان خانواده ها مهربانتر از افراد خانواده خود نمی شناسم انی لا اعلم اصحاباً اوفی و لاخیراً من اصحابی و لااهل بیت او قبل و لاافضل من اهل بیتی . خداوند شما، همه را از طرف من جزای خیر دهد، من به همه شما اجازه دادم که آزادانه بروید و شما را حلال کردم. این شب تاریک شما را فرا گرفته است، در امواج ظلمات خود را از گرداب بیرون کشید، هر کدام از شما دست یکی از افراد خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرها پراکنده شود زیرا این مردم مرا می خواهند و اگر مرا گرفتار کنند از جستجوی دیگران بگذرند.

اولین نفر حضرت ابوالفضل (ع) صحبت نمودند و ابراز وفاداری کردند و هر کدام از اصحاب مطلبی عرض کردند، مسلم بن عوسجه گفت: ما دست از تو بر نمی داریم، نیزه به سینه دشمن می کنم و تا دسته شمشیر در دست دارم با آن بجنگم و اگر سلاح به دستم نماند به آنها سنگ بیاندازم، به خدا اگر بدانم که کشته می شوم و زنده می شوم و سپس کشته می شوم و سوخته می شوم و خاکسترم را باد می دهند و هفتاد بار با من چنین کنند از تو جدا نشوم تا در آستانت بمیرم ولی افسوس که فقط یک جان دارم. زهیربن قین نیز گفت:  به خدا من دوست دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم تا هزار بار و خداوند با این کشتار، از تو و خاندانت دفاع کند. سپس حضرت قاسم بن الحسن (ع) قیام کرد.(قاسم سیزده سال سن دارد پیش خودش شک می کند که آیا این شهادت نصیب منهم می شود  یا نه)رو به حضرت می کند و می گوید: یا عماه انا فی من قتل، آیا من هم جزء کشته شدگان هستم؟ حضرت از او پرسید: کیف الموت عندک، مرگ پیش تو چگونه است؟ عرض کرد: یا عماهاحلی من العیل، شیرین تر از عسل. حضرت فرمود: نعم ابن اخی؛ بله ای فرزند برادرم، ولی به درد سختی مبتلا خواهی شد. قاسم الحمدلله گفت.

امام سجاد (ع) می فرمایند: وقتی امام وفاداری یارانش را دیدند به آنها فرمودند اکنون سربردارید و نگاه کنید. آنها جای خود را در بهشت دیدند و امام، جایگاه تک تک آنها را به ایشان نشان داد.

شب عاشورا امام برنامه های مفصلی دارند، من جمله آماده کردن سلاحها و یاران، همچنین به اصحابش دستور دادند تا گودالی خندق مانند، در پشت خیمه ها بکنند به طوریکه اسبها هم نتوانند از روی آن رد شوند و از پشت حمله کنند، داخل گودال هیزم ریختند و آنها را افروختند تا دشمن بفهمد تا زمانیکه حسین(ع) زنده است نمی تواند به خیمه ها حمله کند. سپس امام به یارانش فرمود که خیمه ها را نزدیک به هم کنند و طناب خیمه ها را درون یکدیگر بکشند بگونه ای که عبور یک نفر هم  از بین خیمه ها ممکن نباشد و دشمن تنها از روبرو بتواند با آنها بجنگد.

در آن شب امام شروع به عبادت نمودند، تمام شب را به دعا و راز و نیاز به درگاه خداوند مشغول شدند و یارانش همه از ایشان تبعیت نمودند. راوی می گوید: تلاوت قرآن و دعا و گریه ایشان مانند زنبوران عسل بود بطوریکه عده ای از سپاه دشمن را به گریه انداخت.

امام صبح عاشورا نماز صبح را با اصحابشان خواندند و اسب رسول الله(ص) (این اسب مرتجز  نام داشت)را سوار شدند و اصحاب را برای پیکار آماده کردند. همه آنها سی و دو سواره و چهل پیاده بودند(البته روایتها مختف است چهل وپنج نفر سواره و شصت ویک نفر هم روایت شده است، اما مشهور به آن هفتاد و دو تن می باشد).

امام، زهیر بن قین را بر میمنه و حبیب بن مظاهر را به میسره سپاه گماردند، پرچم را به حضرت ابوالفضل(ع) دادند و دستور دادند هیزم هایی را که پشت خیمه ها جمع آوری کرده بودند و در خندق ریختند(هیزم ها مانند نهر بزرگی در پشت خیمه ها شده بود)آتش زنند که مبادا دشمن از پشت حمله کند.

عمر سعد هم صبح عاشورا لشگر خود را صف کرد؛ عبدالله بن زهیر ازدی را به فرماندهی نیروهای اهل مدینه گماشت، قیس بن اشعث را بر اهالی ربیعه، کنده عبدالرحمان بن ابی سبره حنفی را به اهالی مذحج و بنی اسد گمارد. حر بن یزید ریاحی را سردار تمیم و همدان نمود، فرماندهی میمنه سپاه را به عمرو بن حجاج زبیدی، فرماندهی میسره را به شمربن ذی الجوشن، فرماندهی سواره نظام را به عروه بن قیس احمسی، فرماندهی پیادگان را به شبث بن ربعی یوبوعی و پرچم را به آزاده کرده خود درید سپرد.

امام فرمان دادند خیمه ای تهیه نمایند و در آن مشک برند و سورمه درست نمایند، سپس خود و اصحاب به چشم نوره (سورمه) کشیدند.

لشگریان عمر سعد آمدند و گرد خیمه های حسین دور زدند وقتی آتش خندق و بسته بودن راه حمله از پشت را دیدند، شمربن ذی الجوشن فریاد زد: ای حسین(ع) پیش از قیامت به آتش شتافتی(آنقدر ناتوان و نامرد بودند که با وجود سپاهی سی هزار نفری در مقابل هفتاد ودو تن به همراه زن و بچه هنوز می خواستند از پشت حمله کنند). امام فرمودند: ای زاده مادری بزچران، تو شایسته نیران هستی(آتش). مسلم بن عوسجه خواست او را با تیر بزند، امام نگذاشتند و فرمودند: من دوست ندارم آغازگر نبرد باشم.

 نقشه لشگر کوفه این بود که با عده فراوان خود امام را محاصره کنند، آنها را اسیر نمایند و به کوفه ببرنددر حالیکه اصلا فکر نمی کردند این جمعیت اندک در برابر سی هزار نفر، چنان جبهه ای مستحکم و قدرتمند تشکیل دهند. نقشه ای که امام کشیدند و دژی که از خیمه ها و خندق آتش فراهم کردند، یکی از شاهکارهای نظامی است و یکی از کرامات امام شمرده می شود.

وقتی لشگر کوفه نزدیک شد، امام روی شتر سوار شدند و فریادی کشیدندکه لشکر عمر سعد شنیدند. ایشان فرمودند: ای مردم، به من گوش دارید و شتاب بکنید تا حق نصیحتی که بر من دارید ادا کنم.آنقدر امام به دشمنانشان هم دلسوز بودند که خواستند آخرین لحظه حتی یک نفر هم که شده از عذاب ابدی دوزخ نجات پیدا کند، ولی ببینید جهالت را؟امام فرمودند: علت آمدنم به سوی شما را بگویم اگر پذیرفتید و به من حق دادید خوشبخت خواهید شد و اگر نپذیرفتید دیگر به من مهلت ندهید.

خطبه امام حسین(ع) روز عاشورا:

امام می فرمایند: ولی من آن خدایی است که کتاب فرود آورده و هم او ولی شایستگان است. راوی میگوید با گریه خواهرش خطبه قطع شد، امام حضرت عباس(ع) و پسرش علی اکبر(ع) را نزد ایشان فرستادند که ایشان را خاموش کنند، سپس بقیه خطبه را با درود بر پیغمبر(ص) و پیامبران ادامه داد:

 اما بعد، بنگرید من از چه خاندانم و به خود آئید، خویش را سرزنش کنید و بنگرید آیا کشتن من رواست؟حرمت من برای شما زیر پا شدنی است؟ آیا من پسر پیغمبر(ص) شما نیستم، پسر وصی و عموزاده شما نیستم؟ آیا حمزه سیدالشهدا (ع) عموی پدرم نیست؟ آیا جعفر بن ابیطالب برادر پدرم که در بهشت با دو بال پرواز می کند، عمویم نیست؟ به شما نرسیده که رسول خدا (ص) درباره من و برادرم فرمود سید جوانان اهل بهشتند؟ اگر گفتار مرا درست می دانید، بسیار خوب، باور کنید. از وقتی دانستم خدا دروغگو را دشمن دارد، دروغ نگفتم و اگر باور ندارید کسانی از اصحاب پیغمبر هنوز زنده اند بروید از آنها بپرسید تا به شما خبر دهند. از جابربن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری، سهل بن سعد انصاری، زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید، این پرسیدن از ریختن خونم جلوگیر شما نیست؟

شمر گفت: من خدا را زبانی پرستم و ندانم چه می گویی. حبیب بن مظاهر به شمر گفت: تو خدا را به هفتاد زبان می پرستی و خدا دلت را سیاه کرده است، حسین(ع)  فرمود: اگر شما در این تردید دارید که من زاده دختر پیغمبرم، وای بر شما، آیا از شما خونی ریختم؟مالی از شما خورده ام؟ زخمی به شما زدم که حالا قصاص آن را می خواهید؟ همگی دشمنان خاموش شدند سپس امام فریاد زد: ای شبث بن ربعی، ای حجار بن ابجر ، ای قیس بن اشعث و ای یزید بن حارث آیا به من ننوشتید که میوه ها رسیده و باغها سبز شده و به سوی لشگری که برای تو آماده شده، بیا؟ گفتند: ما ننوشتیم. امام فرمود: به خداوند نوشتید:اکنون که مرا نمی خواهید بگذارید به مأمن خود در هر جای زمین که باشد برگردم. قیس بن اشعث (لعنه ا… علیه) گفت: ای حسین(ع) نمی دانم چه می گویی؟ تو باید تسلیم پسر عم خود شوی، او به دلخواه تو رفتار می کند. امام فرمودند: نه، به خدا قسم به شما دست خواری ندهم و از شما مانند بنده نگریزم. و فریاد کشیدند: من به پروردگار خود پناه می برم از هر متکبری که ایمان به روز حساب ندارد. سپس شتر را خوابانید و یکی از یاران (عقبه بن سمعان) زانوی شتر را  بست.

سپاه عمر سعد هنگامی که خواستند به سپاه امام یورش برند، زهیر بن قیس سوار اسب خود شد و سلاح پوشیده جلو آمد وگفت : بر مسلمان لازم است برادر مسلمان خود را اندرز دهد، ما تاکنون برادر و همدین بوده تا اینکه شمشیر میان ما جدائی انداخت، اینک ما امتی باشیم و شما امتی دیگر، خداوند ما و شما را به ذریه پیغمبر خود آزمایش کرده تا ببیند ما و شما چه می کنیم، شما را به یاری او می خوانم و از سرکشی زاده عبیدالله بر حذرتان می دارم زیرا جز بدی از آنها ندیده و نبینید، چشمان شما را میل کشند و دست و پای شما را بر سر چوبه دار کنند، گوش و بینی شما را ببرند و نیکان و دانشمندان شما را چون حجربن عدل و هانی بن عروه و امثال آنها را بکشند. ولی در پاسخ او را دشنام دادند و ابن زیاد را ستودند وگفتند: به خدا نرویم تا آقایت و همراهانش را بکشیم یا او را مسالمت آمیز نزد امیر بن زیاد ببریم. زهیر دوباره فرمود: ای بندگان خدا، پسر فاطمه(س) به درستی و نصرت شایسته تر از ابن سعد و ابن زیاد است اگر او را یاری نکنید به خدا پناهتان باد. او را نکشید، او را با عموزاده اش یزید گذارید، به جانم سوگند که یزید با نکشتن حسین هم از اطاعت شما راضی است.

شمر بن ذی الجوشن تیری به او انداخت و گفت: خاموش باش، ما را از پر گوئی خسته کردی. زهیر به او گفت: من با تو سخن نگویم، همانا تو جانوری، به خدا گمان ندارم دو آیه قرآن درست بخوانی، مژده ات باد به رسوائی و عذاب دردناک در قیامت. شمر گفت: خداوند تا یک ساعت دیگر خودت و آقایت را خواهد کشت.زهیر گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟ بخدا مرگ با حسین (ع) نزد من بهتر است از آنکه با شما جاویدان بمانم. زهیر رو به مردم کرد وگفت: ای بندگان خدا، این پست جفاجو و همگامانش شما را از دینتان خارج ساختند، بخدا شفاعت محمد (ص) به مردمی نرسد که خون خاندان او و کسانیکه آنها را  یاری می کنند بریزند. مردی از اصحاب او را صدا کرد که امام می فرمایند: برگرد، به جان خودم اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصیحت کرد تو هم اینها را نصیحت کردی. سپس امام به یزید بن خضیر فرمود: با آنها سخن بگو. یزید پیش رفت وگفت: ای مردم از خدا بپرهیزید، سپرده محمد (ص) میان شماست، اینان ذریه و خاندان و دختران حرم اویند، آنچه در دل دارید بگوئید، می خواهید با آنها چه کنید؟ گفتند: می خواهیم آنها را در اختیار ابن زیاد قرار دهیم. یزید گفت: چرا از آنها نمی خواهید که به جای خود برگردند؟ ای اهل کوفه نامه ها و پیمانهایی که به آنها دادید و خداوند را بر آنها گواه گرفتید از یاد برده اید؟ وای بر شما، خاندان پیامبر(ص) خود را دعوت کردید چون نزد شما آمدند، آنها را به دست ابن زیاد می دهید و آب فرات را به روی آنها می بندید؟! بسیار بد کردید، خداوند روز قیامت شما را سیراب نکند که بسیار بد مردمی هستید، خدایا آنها را به جان هم انداز تا نزد تو آیند و تو بر آنها خشمگین باش. لشگر عمر سعد او را تیرباران کردند او نیز برگشت. خود امام آمدند، برابر لشگر ایستادند، به عمر سعد نگریستند و فرمودند:

سپاس خدایی را سزاست که دنیا را آفرید و آن را خانه فنا و زوال مقیر گردانید که اهل خودش را دستخوش دگرگونی سازد، فریفته کسی است که او را بفریبد، این دنیا شما را نفریبد که هر کس بدان تکیه زند نومید سازد. من می بینم شما برای کاری گرد آمدید که خدا را بر خود خشمناک کردید و از رحمت خود دور ساختید، پروردگار ما بسیار خوب است و شما بسیار بد. به طاعت خدا اقرار دارید و به رسولش محمد (ص) ایمان دارید ولی بر ذریه اش یورش بردید که آنها را بکشید. شیطان بر شما چیره شده و خدای بزرگ را از یاد شما برده است، مرگ بر شما و ملک شما ، انا لله و انا الیه راجعون.

   عمر بن سعد گفت: وای بر شما، او را پاسخ دهید، این زاده علی(ع) است اگر همه روز سخنرانی کند رشته سخن از دست ندهد. همه سپاه هلهله کردند تا صدای امام را نشنوند چون کم مانده بود که در بین سپاهیان عمر سعد درگیری پیش بیاید. امام آنها را به خاموشی دعوت کردند ولی خاموش نشدند تا اینکه به آنها فرمودند: وای بر شما، شما را چه می شود که خاموش باشید، من شما را به راه راست می خوانم، هر کس از من بشنود رشد یافته و هر کس نافرمانی کند به هلاکت می رسد. همگی شما نافرمانی مرا کردید، شکمتان از حرام پر شده است و بر دلتان مهر نهاده است.

اصحاب عمر سعد همدیگر را سرزنش کردند و گفتند: خاموش باشید. سپس امام فرمود و عمر سعد را خطاب قرار داد: ای عمر سعد، مرا برای آن می کشی که ابن زیاد تو را والی ری و گرگان کند، بخدا برای تو گوارا نشود، عهدی است حتمی، هر چه خواهی بکن که پس از من خوشی نبینی، نه در دنیا و نه در آخرت، گویا می بینم که سرت را در کوفه بر نیزه ای زده اند و کودکان بر آن سنگ پرتاب می کنند و نشانه خود می نمایند. عمر بن سعد از سخن حضرت خشم کرد و از او رو گردانید و به لشگر خود گفت: انتظار چه دارید؟ بر او حمله برید. امام در میان این جنجال مانند یک فرمانده نیرومند هم تبلیغ و ارشاد می کنند، وظیفه رهبری و امامت را انجام می دهند و هم معجزه و کرامت اظهار می کنند.

امام برای آخرین بار سخنان آتش بار خود را ایراد کرد و حقیقت حال آنها را روشن ساخت و آنچه از نفرین می بایست باشد به آنها گفت و این آخرین سخنرانی امام است.

امام سوار شتر شدند و آنها را به خاموشی وا داشتند، خدا را سپاس گفتند و بر فرشتگان و انبیاء و رسل صلوات فرستادند و سپس فرمودند:

ای گروه تار و مار، از سرگردانی غمگسار شوید که مرا به فریادرسی خواندید و ما یورش کنان به دادخواهی شما آمدیم و اکنون شمشیری که ما به دست شما دادیم به روی ما می کشید و آتشی که به جان دشمن خود و شما افروختیم بر ما می افکنید. دست دشمن خودتان شدید تا بر تیر دوست خود بزنید صد وای بر شما، با آنکه هنوز شمشیر در غلاف است چون ملخ دریایی سوی جنگ پرش کردید و چون پروانه بر آن پیاپی بال زدید، کوبیده و پایمال باشید. ای کنیزپرستان، از حزب راندگان، قرآن دور اندازان، سخنهای حق وارونه سازان و قانون شکنان آیا اینها را یاری می کنید و ما را وا می گذارید؟ آری، این شیوه پیمان شکنی دیرین شما است که پدران شما بر آن ریشه کردند و شاخه ها بر آن فراز آمد و شما میوه پلید آن هستید که برای یابنده خود گلوگیر است و برای بزور رباینده گوارا. بدا بر شما که مرا بر شمشیر خوردن و خواری کشیدن وا می دارید، دور باد از ما خواری. سپس دعا کرد بار خدایا باران آسمان را از آنها گرفته، به محیطهای قحطی گرفتارشان کن و غلام ثقیف را بر آنها بگمار تا جام تلخی به کام ریزند زیرا که ما را تکذیب کردند و واگذاردند. تو پروردگار ما هستی بر تو توکل داریم و به سوی تو باز می گردیم؟

عمر بن سعد پیش راند و تیری به لشگر حسین(ع) انداخت و گفت: نزد امیر گواه باشید که من تیراندازی را آغاز کردم و پیرو دستور امیر عمر سعد تیرهای لشکر کوفه چون پرندگان باریدن گرفت. پس از تیرباران، اصحاب امام کم شدندو پنجاه نفر از یاران امام به شهادت رسیدند امام به یارانشان فرمودند: خدایتان رحمت کند، برخیزید برای مرگ که این تیرها چاره ندارد، پیک لشگرند که سوی شما می آیند.

پیوستن حربن یزید ریاحی به امام حسین(ع):

    وقتی حر بن یزید دید لشگر کوفه تصمیم گرفتند با حسین (ع) بجنگند و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) را شنید. به عمر بن سعد گفت: تو با این مرد می جنگی؟ گفت: آری بخدا، جنگی که اگر هموار باشد سرها بیفکند و دستها بپراند. حر گفت: آیا پیشنهاد او پسند شما نیست؟ عمر سعد گفت: اگر کار بدست من بود پذیرا می شدم ولی ابن زیاد نپذیرد. حربن یزید به کناری از لشگر آمد و خود را به حسین (ع) نزدیک کرد. مهاجر بن اوس به او گفت: چه قصدی داری؟ پاسخ او را نداد و لرزه ای بر اندامش افتاده بود مهاجر بن اوس به او گفت: وضع مشکوکی داری، من تو را در هیچ میدانی چنین ندیدم و اگر به من می گفتند: شجاعترین اهل کوفه کیست؟ تو را نام می بردم. حر گفت: من خود را در میان بهشت و دوزخ می بینم، بخدا چیزی را بر بهشت اختیار نکنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازید، بر اسب زد و دست بر سر گذاشت، پس گفت: بار خدایا، به سوی تو برگشتم توبه ام بپذیر، من دل دوستان تو و زادگان دختر پیغمبرت(ص) را لرزاندم. وقتی به امام نزدیک شد سپر واژگون کرد و بر ایشان سلام کرد. جریان حر بن یزید درسی است برای کسانیکه بار گناه آنان بسیار سنگین است، هر کس در هر پست و مقامی باشد چون به خود آید و از روی حقیقت پشیمان شود خداوند او را می بخشد.

     حر در مرحله اول به سوی اهل کوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ کرد و با همین تبلیغ همه خطاهای عمر خود را برگردانید. در مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را شست و زمانی پاک شد که امام سر او را به دامن گرفت. آنجا که می گفتند: توبه حر پذیرا نشد در قبر ایشان و نبش قبر ایشان ثابت شد(جریان پادشاه ایران و خون آمدن از پیشانی حضرت حر) حر خود را به امام رساند و گفت: قربانت یا بن رسول الله(ص) من همان هستم که نگذاشتم برگردی و در راه پا به پای تو آمدم و تو را اینجا زمین گیر نمودم، من گمان نمی بردم که این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند، بخدا اگر می دانستم با تو چنین می کنند چنین رفتاری نمی کردم. من به خدا توبه کردم، آیا توبه ام پذیرفته می شود؟ امام فرمودند: بله، خداوند قبول می کند، حال از اسب فرود بیا،حر عرض کرد: من سواره بهتر می توانم خدمت کنم اگر اجازه بفرمائید ساعتی با آنها می جنگم و در آخر به شهادت می رسم. امام فرمودند: خدایت رحمت کند، هر چه در نظر داری عمل کن. حر جلوی امام ایستاد و گفت: ای اهل کوفه، مادرتان مباد و نزاد، این بنده شایسته خدا را دعوت کردید تا نزد شما آید او را از دست دادید، گمان داشتید که از او با جان خود دفاع  میکنید و سپس بهر او جهیدید تا او را بکشید و از هر سو راه بر او بستید، چون اسیری در دست شما گرفتار شده و سود و زیان خود را از دست داده، آب فراتی که یهود و ترسا (مسیحیان) و گبر می نوشد به روی او، زنان، کودکان و خانه اش بستید. چه بد رفتاری با ذریه محمد (ص) کردید.

    سخن حر به اینجا رسید که عده ای بر او حمله کردند و او در برابر امام ایستاد، امام به او فرمود: اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدی تو در دنیا و آخرت حری)حر بن یزید برگشت. هر کس تن به تن با او مبارزه می کرد با اولین ضربه کشته می شد، عمربن حجاج به مردم فریاد زد ای احمقان اینها پهلوانان  و از جان گذشته گانند، تنها به میدان آنها نروید.

عمر بن سعد (عمر سعد) گفت: راست می گوید. به همه اعلام کرد که تن به تن با آنها مبارزه نکنید تا اینکه بر او تاختند و او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر به بالین او رسیدند، در حالیکه خون از بدنش جاری بود، فرمودند: بخّ بخّ یا حرّ  انت حر کما سمیت فی الدنیا و الآخره؛ آفرین بر تو ای حر، تو آزاده مرد هستی همانطوریکه در دنیا و آخرت تو را حر نامیدند.

    مسلم بن عوسجه در کوفه وکیل مسلم بن عقیل بود و وجوه را تحویل می گرفت، اسلحه می خرید و بیعت می گرفت. در کربلا نبرد سختی نمود و در نبرد با لشگریان عمر سعد تلاش بسیار کرد تا اینکه به سر او ریختند و او به زمین افتاد وقتی گرد و خاک فرو نشست، او در خون غلطان بود که امام به بالینش آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت کند. حبیب بن مظاهر نزدیک او شد و گفت: بخاک خون غلطیدن تو بر من ناگوار است، تو را به بهشت مژده باد. سپس به او گفت: اگر نه این بود که می دانم هم اکنون به دنبالت روانم، دوست داشتم که هر چه در دل داری به من نصیحت کنی. مسلم بن عوسجه گفت: سفارش حضرت را به تو می کنم و باید قربان او شوی. حبیب گفت: به پروردگار کعبه چنان کنم، سپس در دستان حضرت جان سپرد.

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/19 :: 12:51 عصر


شهادت حضرت اباالفضل العباس (ع) :

 حضرت عباس(ع) وقتی دید بیشتر یاران امام به شهادت رسیدند به برادرانش(عثمان، جعفر و عبدالله) فرمود: پیش از من به میدان بروید و فدا شوید تا من شهادت و اخلاص شما را نسبت به خدا و رسولش(ص) بچشم ببینم. همگی به نوبت اطاعت کردند و بعد از اذن از امام به میدان رفتند و به شهادت رسیدند. وقتی حضرت ابوالفضل(ع) خودش را تنها می بیند جلو می آید و عرض می کند: مولا، به من اجازه دهید من هم بروم. امام گریه سختی نمودند و فرمودند: تو علمدار من هستی. حضرت عباس(ع) عرض کرد: دیگر طاقت ندارم، سینه ام تنگ شده و از زندگانی دنیا بیزارم، می خواهم از این گروه منافق خونخواهی کنم. مولا فرمودند: حال که می خواهی بروی، برو مقداری آب برای فرزندان بیاور.

    قبلا به حضرت عباس(ع) لقب سقا داده بودند چرا که یکی دو نوبت در شبهای گذشته توانسته بود برود صف دشمن را بشکند و برای اطفال آب بیاورد (اینطور نبود که سه شبانه روز در آن گرمای عراق آب نخورده باشند، بلکه سه شبانه روز آب برای آنها ممنوع بود و شریعه فرات را بسته بودند. حتی شب عاشورا آب تهیه کردند و غسل شهادت نمودند) وقتی امام به حضرت عباس(ع) فرمودند: حالا که عزم رفتن داری برو آب بیاور، حضرت عباس(ع) عرض کرد: چشم. ببینید چقدر منظره با شکوهی است چقدر عظمت، شجاعت، دلاوری، انسانیت، معرفت، شرافت و فداکاری. یک تنه خودش را به جمعیت سر تا پا مجهز به سلاح می زند در برابر سپاه دشمن می ایستد و به پند و اندرز می پردازد ولی آنها را سودی نمی بخشد، عباس(ع)خدمت امام می رسد و آنچه از لشکر عمر سعد دیده است به امام میرساند.  عباس(ع) ناگهان صدای فریاد کودکان را شنید: العطش العطش برای حضرت عباس(ع) خیلی سخت بود صدای العطش کودکان را بشنود و کاری نکند، از اینرو سوار اسب شد، نیزه به دست گرفت،مشک آبی را همراه خود برد و به طرف شط فرات راهی شد. شریعه فرات با چهار هزار نیرو محافظت می شد؛ اسب را داخل آب می برد، اول مشک را پر از آب می کند و بدوش می اندازد، عباس(ع) تشنه است و هوا بسیار گرم. زمان واقعه عاشورا به روایتی دیگر مهرماه بوده است، او جنگیده تا به فرات رسیده؛ خسته و کوفته وارد آب شده، همانطوریکه سوار بر اسب است  آب تا زیر شکم اسب را فرا می گیرد، دست زیر آب می برد مقداری آب با دو دستش بر می دارد تا نزدیک لبانش می آورد، آنهایی که از دور ناظر بودند گفته اند: اندکی تامل کرد بعد دیدیم آب را نخورد و روی فرات ریخت، هیچکس نفهمید چرا؟

    قمر بنی هاشم(ع) آب نخورد اطاعت محض را ببینید با کلمه چشم برای آوردن آب راهی می شود، آب نمی خورد و با رجزی که بعد از خروج از آب می خواند دلیل آب نخوردن خود را بیان کرده است. شاید هم حضرت ابالفضل(ع) فکر کرده است که مولایش فرموده است آب برای بچه ها بیاور یعنی حسین(ع) نمی خواهد آب بخورد پس به عباس اجازه نداده است که او هم آب بخورد.

    حضرت عباس(ع) همینکه از آب خارج شد رجزی خواند که در رجز، مخاطب خودش بوده است، نه دیگران و از این رجز فهمیدند که چرا آب نخورده است:

یا نفس من بعدالحسن هونی              فبعده لا کنت ان تکونی


      هذالحسین شارب المنون                 و تشربین باردالمعین


      و الله ما هذا فعال دینی                   و لافعال صادق الیقین

ای نفس ابوالفضل(ع) می خواهم بعد از حسین(ع) زنده بمانی، حسین(ع) شربت مرگ می نوشد و او در کنار خیمه ها با لب تشنه ایستاده است و تو آب بیاشامی؟ پس مردانگی کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات و همدلی کجا رفت؟ مگر حسین(ع) امام تو نیست؟ هرگز دین چنین اجازه ای به من نمی دهد، هرگز وفای من چنین اجازه ای به من نمی دهد.

    حضرت ابالفضل(ع) مسیر برگشت خود را عوض نمود و از داخل نخلستانها برگشت تا شاید مشک را سالم برساند، چون قبلا از راه مستقیمی آمده بود ولی حالا همراه خود امانتی گرانبها دارد، تمام همتش این بود که آب را سالم برساند لذا از داخل نخلستانها که امنیت بیشتری داشت برگشت. دشمنان راه را بر او بستند و او را محاصره کردند تا آنکه نوفل ازرق شمشیری به دست راست حضرت زد و دست از بدن جدا شد. در همین حال بود که دیدند ابالفضل رجز را عوض کرد و معلوم شد که حادثه ای تازه پیش آمده است، او می فرمود: والله ان قطعتم یمینی ،  انی احامی ابداً عن دینی (بخدا قسم اگر دست راستم را ببرید من دست از دامن حسین بر نمی دارم) مشک آب را بر شانه چپ قرار داد بار دیگر نوفل ازرق ضربه ای دیگر زد و دست چپ حضرت را از مچ جدا نمود. طولی نکشید که رجز دوباره عوض شد در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. راویان نوشته اند به هر زحمت بود مشک آب را چرخاند و آن را به دندان گرفت و خودش را روی آن انداخت تا سالم بماند اما سپس تیری آمد و به مشک رسید و آب مشک از دست رفت. ببینید ابالفضل(ع) آن لحظه چه حالی پیدا کرد، دیگر با چه روئی دست خالی به خیمه ها برگردد و بچه ها به عمو عباس(ع) بگویند: العطش؟!

       یا نفس لا تخشی من الکفار        و ابشری برحمه الجبار


      مع النبی السید المختار              قد قطعوا الببغیهم سری

     قربانت ای حضرت عباس(ع) .... تیری دیگر می آید بر سینه حضرت می نشیند و عده ای گفته اند عمودی آهنی بر فرق مبارکش می خورد و او را از اسب به زمین می اندازد، اینجا بود که برادر خود حسین(ع) را برای اولین بار به نام برادر مرا دریاب خطاب می کند.

 مقام معنوی عباس(ع) آنقدر زیاد است که به خود اجازه نمی دهد کمتر از مولا به برادرش بگوید، حضرت صدای برادر را شنیدند، خود را به بالین برادرشان رساندند همینکه بدن پاره پاره و دستهای جدا شده او را دیدند،گریه کردند و فرمودند: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی؛ اکنون پشتم شکست و چاره من گسسته و کم شد. حضرت عباس(ع) نقش زمین است از مولایش حسین(ع) درخواست می کند که یک چشمم باز است آن را از خون پاک کن تا یکبار دیگر تو را ببینم، دیگر در خواستش این بود که مرا کنار خیمه ها مبر، من به بچه ها قول آب دادم خجالت می کشم مرا اینطور ببینند.

(ام البنین دختر خزام بن خالد بن ربیعه است ،ام البنین خواهر شمر ذی الجوشن یعنی شمر دایی حضرت عباس(ع) و دایی ناتنی امام حسین(ع) بوده است)

 


محل دفن حضرت عباس (ع):

 قبرحضرت عباس(ع) نزدیک محل شهادتش کنار شریعه فرات است،حضرت ابوالفضل(ع) لحظه شهادت سی وچهار سال سن داشت.

   حسین عمادزاده نویسنده متبحری است که رحلت نمودند، ایشان کتابی مخصوص حضرت عباس(ع) می نویسد و زمانیکه جناب عمادزاده به عتبات عالیات تشریف می برد خدّام مرقد حضرت ابوالفضل(ع) از دیدنشان(بخاطر کتابی که راجع به حضرت عباس(ع) نوشته است) خوشحال می شوند لذا خدّام به او احترام زیادی می گذارند حتی به ایشان اجازه می دهند تا قبر حضرت را برای او باز کند و ایشان به زیر جایگاه تصریح حضرت بروند. خدّام می گفتند: جایگاه را فقط برای بزرگان باز می کنیم و این جایزه توست که برای حضرت عباس(ع) زحمت کشیدی.

    وقتی عمادزاده به کنار قبر می رود چاله ای را کنار مرقد حضرت می بیند که داخل چاله را آب گرفته است، عمادزاده از خدام می پرسد: چرا اینجا چاله ای است که درونش را آب گرفته است؟ خدام گفتند: مرقدحضرت کنار فرات است و سطح زمین با آب زیاد فاصله ندارد لذا ما چاله ای کندیم تا داخل قبر را آب نگیرد. ببینید چقدر دردناک است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا کنار حضرت می آید ولی داخل قبر نمی تواند برود. سپس عمادزاده می گوید: حالا که لطفی شامل حال من شده است، دو رکعت نماز هم کنار قبر حضرت بخوانم که رکعت دوم در قنوت چشمم به مرقد حضرت افتاد، دیدم حضرت با وجود قد رشیدی که داشته چقدر مرقد کوچکی دارد (مانند قبر طفلی می ماند) لا حول و لا قوه بالله العلی العظیم.

    نمی دانم این چه رابطه ای است که بعد از قرنها ذکر کربلا، حضرت ابا عبدالله(ع) و اباالفضل العباس(ع) و ... اشک از رخسارمان سرازیر می گردد؛وقتی دست میوه دل علی(ع) (وجود مقدس ابالفضل(ع)) را قطع می کنند، دشمنان جرات می یابند و به سوی ایشان حمله می کنند، تیری به چشم مبارکش می زنند و آقا دیگر نمی بیند، از طرفی هم دست ندارد که تیر را بیرون بیاورد؛ زانوها و پاهایش را جمع می کند و تیر را از چشم خود خارج می کند، خون چشم آقا را فراگرفته است، جایی را نمی بیند، دشمنان به او شمشیر می زنند حضرت که هیچوقت مولایش را برادر صدا نمی کرد فریاد می زند: یا اخا ادرک اخا لا یوم کیومک  یا ابا عبدالله(ع) ... 

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/18 :: 4:49 عصر


با سلام و عرض تسلیت به مناسبت ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان

شهادت حضرت علی اکبر (ع):

   یاران ابی عبدالله(ع) به شهادت رسیدند و جزخانواده اش که اولاد علی(ع)، اولاد جعفر بن ابیطالب، اولاد عقیل و امام حسن(ع) بودند، دیگر کسی نمانده بود همگی آنها گرد آمدند و تصمیم به جنگ گرفتند، ابتدا فرزند خود امام،حضرت علی اکبر(ع) از پدرش اجازه نبرد خواست، امام هرکدام از اصحاب که اذن مبارزه می خواستند، مقداری طفره می رفتند تا عطش و عشق شهادت آنها در تاریخ ثبت شود و همچنین نمی خواست آنها به شهادت برسند ولی وقتی فرزندش اذن میخواهد، بدون مکث کردن به او اذن می دهد. راوی میگوید حضرت امام حسین(ع) نگاه ناامیدی به او کرد، اشکش سرازیر شد و روی مبارک را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا، گواه این مردم باش. خدایا، جوانی به مقابل آنها می رود که شبیه ترین مردم به پیغمبر(ص)از نظر خلقت، اخلاق و گفتار می باشد و ما هر وقت مشتاق دیدار پیغمبرت می شدیم به روی او نگاه می کردیم. بار خدایا، برکات زمین را از این قوم دریغ بدار، میان آنها جدایی افکن، آنها را پاره پاره کن و روش آنها را ناستوده کن.

    سپس رو به عمر سعد فریاد زد: از ما چه می خواهی؟ خداوند نسلت را قطع کند و عملت را نامبارک کند و کسی را بر تو مسلط کند که در بسترت سرت را ببرد، همچنان که پیوند مرا گسستی و خویشاوندی مرا با پیامبر(ص) مراعات نکردی.

   بالاخره نوبت علی اکبر(ع) می رسد، او در ظهر عاشورا و جلوی پدر به سوی میدان ستیز می رود و از خود شجاعتها نشان می دهد، علی اکبر(ع) بر لشگر حمله ور می شودف رجزی چنین می خواند:

    انا علی ابن الحسین بن علی               نحن و بیت الله اولی بالنبی


    من شبث و شمر ذاک الدنی               و مشر ذالک الدنی          


    اضربکم بالسیف حتی ینثنی                ضرب غلام هاشمی علوی 


     ولا ازال الیوم احمی عن ابی                تالله لا یحکم فینا ابن الدعی

    منم علی بن الحسین بن علی، ما به خدا هستیم اولی به نبی، از شبث و شمر همان پست دنی، تا خم شود تیغ ز غم چون زدنی (من آنقدر بر شما شمشیر می زنم تا شمشیر در پیچ و تاب افتد) همچون جوانی هاشمی علوی (آنهم شمشیر زدنی مانند جوان هاشمی علوی) ، خود نسپاریم بر آن ابن دعی (پسر زیاد لاف زن گزافگو)

    علی اکبر(ع)، چندین بار حمله کرد و جمع بسیاری را کشت بطوریکه مردم از بسیاری کشتگان خودشان به خروش آمدند، در روایتی آمده است علی اکبر(ع) با تشنگی ای که داشت صد و بیست نفر از آنان را کشت، سپس نزد پدر برگشت در حالیکه زخم بسیاری برداشته بود، عرض کرد: ای پدر، العطش قد قَتَلنی و ثقل الحدید اجهدنی، نهل الی شربه من الماء سبیلُ اتقوی بها. حضرت علی اکبر(ع) بسیاری از سپاه دشمن را کشت، ضربتها خورد و در حالیکه دهانش خشک است از میدان بر می گردد، از پدر تمنایی می کند: پدر جان، تشنگی مرا دارد می کشد و سنگینی این سلاح توانم را گرفته، آیا جرعه آبی هست که بنوشم تا نیرو بگیرم و به دشمنان بتازم؟ راوی می گوید: فبکی الحسین و قال و اغوثاه یا بنی، قاتل قلیلاً فما اسرع ما تلقی جدک محمدا، فیسقیک بکاسه الا و فی شربته لا تظما بعدها ابداً. امام گریست و اینچنین به فرزندش پاسخ داد: ای پسرجان، اندکی جنگ کن، امیدوارم به همین زودی جدت پیامبر(ص) را دیدار کنی و از دستش سیراب شوی که دیگر هرگز تشنه نشوی. همینطور روایت شده یا بنی هات لسانک فاخذ  بلسانه فمصد و دفع الیه خاتمه و قال امسکو فی فیک و ارجع الی قتال عندک ، فانی ارجوالک لا تمسی حتی یسقیک جدک بکاسه الا و فی شربه لا تظما بعدها ابدا؛ ای فرزندم، زبانت را بیرون آور. سپس زبان علی اکبر(ع) را در دهان مبارک خود گذاشت و آن را مکید و انگشتر خویش را به او داد و فرمود: آن را در دهان خود بگذار و برای جنگ با دشمن برگرد. عده ای گفتند: امام زبان علی اکبر(ع) را در کام گرفت تا به او بنماید که کام او از کام فرزندش خشک تر است و با این حالت همدردی با فرزندش بکند.

     عده ای گفته اند که در این دم آخر منظور امام این بود که او را به حقایقی آگاه کند که درجات معنوی او را ارتقاء دهد و تمام علوم را به او آموخت چنانچه پیامبر(ص) در آخرین لحظات عمر شریفشان علی(ع) را در بستر خود خواست و زبان در کام او نهاد و به او حقایقی آموخت که هزار هزار باب علم بود.

    حضرت علی اکبر(ع) دوباره به میدان برگشت و جنگید تا کشتگان را به دویست نفر رساند، مردم کوفه از کشتن او خودداری می کردند؛ مره بن منقذ عبدی لیثی حضرت علی اکبر(ع) را دید و گفت: گناه عرب بر گردن من باشد اگر علی اکبر(ع) با این همه کشتار از من بگذرد، داغش را به دل مادرش می گذارم. حضرت علی اکبر(ع) با شمشیر می تاخت و حمله می کرد تا آنکه مره بن منقذ راه را بر او بست و نیزه ای به او زد و حضرت را از پای درآورد. راوی میگوید: احتواه الناس فقطعوه باشیافهم؛ سپاهیان اطراف او را گرفتند و با شمشیرهایشان آنقدر به آن جوان زدند تا قطعه قطعه گشت، چون جان به گلویش رسید فریاد زد: ای پدر جان، خداحافظ، این جدم رسول الله(ص) است که تو را سلام می رساند و می فرماید شتاب کن و نزد ما بیا که جامی هم برای شما در دست دارد. سپس فریادی زد و به شهادت رسید، امام بر بالین فرزندش رسید و صورت خود را بر صورت فرزندش گذاشت.

    حمید بن مسلم می گوید روز عاشورا از امام حسین(ع) شنیدم که می فرمود: ای پسر جان، خدا بکشد آن گروهی که تو را کشتند، در برابر خدا ایستادند و در شکستن حرمت پیامبر(ص)بی باکی کردند. در اینجا بود که اشک در دیدگان امام حلقه زد و فرمود: ای علی اکبر(ص) بعد از تو اف بر این دنیا. در کتاب روضه الصفا نقل شده است امام بر بالین حضرت علی اکبر(ع) با صدای بلند گریست به طوریکه تا آن زمان صدای گریه او را به این بلندی کسی نشنیده بود. شیخ مفید می گوید: زینب (س) در این هنگام از سرا پرده خیمه شتابان بیرون آمد و فریاد زد: یا اخیاه و ابن اخیاه؛ ای برادر وای پسر برادر! و آمد تا خود را روی پیکر علی اکبر(ع) انداخت. حسین(ع) سر خواهر را بلند کرد و او را به خیمه برگرداند و به جوانان بنی هاشم فرمود: برادر خود را بردارید به خیمه ببرید.

 نام مادر علی اکبر(ع) حضرت لیلا بود و حضرت علی اکبر (ع) در موقع شهادت هیجده سال داشت.

مقام علی اکبر(ع) و حضرت عباس(ع) در حدی است که روایت شده است ایشان با زره و سواره منتظر ظهور حضرت مهدی(عج) هستند تا قدرتی که در شأن آنهاست در معرض دید جهانیان قرار دهند، چون در کربلا آنچنان که باید نشد قدرت خود را به سپاهیان نشان دهند.


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/15 :: 9:55 صبح

رسیدن کاروان به کربلا :

بالاخره حضرت به نینوا رسیدند، وقتی امام به زمین کرب و بلا رسید پرسیدند: نامش چیست؟

گفتند: عقر امام فرمود: خدایا پناه می برم به تو از عقر (پی کردن).

دوباره فرمودند: نام دیگرش چیست؟ گفتند: نینوا هم می گویند.

 باز نام دیگرش را حضرت پرسید که این بار گفتند: کربلا هم می نامند، امام سخت گریستند، آن خاک را بوئیدند و فرمودند: این همان زمینی است که جبرئیل از آن به رسول خدا (ص) خبر داده و من در آن کشته می شوم.

 سپس فرمودند: اینجا بارانداز ماست، منزل کنید اینجا خون ما ریخته می شود.

حر بن یزید و سپاهش هم سوی دیگر منزل کردند ناگاه سواری بر اسب از کوفه آمد و به حر سلام کرد و به حسین(ع) بی اعتنایی نمود و نامه ای از ابن زیاد به حر داد که نوشته بود (اما بعد چون نامه من به تو رسید بر حسین(ع) سخت بگیر و او را در یک زمین عریان بازداشت کن که نه قلعه ای داشته باشد و نه آبی، فرستاده ام با تو باشد تا به من خبر رساند که دستور مرا اجرا کردی والسلام) حر آنها را مجبور کرد که در همان جا که نه دهی بود و نه آبی منزل کنند.

 امام فرمود: وای بر تو بگذار در این ده نینوا  یا غاضریه یا شفیه منزل کنیم. حرّ گفت: به خدا نمیتوانم چون این بازرس من است. زهیر بن قین عرض کرد: یابن رسول الله(ع)، آنچه پس از این باشد بدتر از این است که می بینیم و جنگ با این عده برای ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این می آیند. ولی امام قبول نکردند (امام پنج شنبه 2 محرم سال 617 وارد کربلا شد و خیمه هایشان را به پا کردند ) سپاه امام فرود آمدند و حر هم تشویق را پیاده کرد و به عبدالله بن زیاد نامه نوشت و منزل گرفتن امام را در زمین کربلا به او خبر داد.

نامه ابن زیاد به امام حسین(ع) رسید که گفته بود (ای حسین(ع) به من خبر رسیده که به کربلا منزل گرفتی، یزید به من نوشته که سر به بالین ننهم و سیر نخورم تا تو را به خدا برسانم یا تسلیم حکم من و حکم یزید بن معاویه شوی والسلام)

 امام نامه را خواند و به دور انداخت و فرمود: مردمی که رضای خلق را به خشم خدا خریدند رستگار نشوند.

 قاصد جواب نامه را خواست، فرمود: جواب ندارد، عذاب دارد.

 قاصد برگشت و ابن زیاد خشمگین شد و رو به عمر بن سعد کرد و او را به جنگ حسین(ع) مامور نمود. ابن زیاد با این حیله یک هدف داشت، عمر بن سعد در شمار رجال لشگری نبود و شهرت پهلوانی و شمشیر زنی نداشت بلکه مردی زاهد نما و به اصطلاح اهل علم محسوب می شد و یک روحانی قلابی بوده که حکومت بنی امیه برای عوام فریبی از او استفاده می کرده است همچنین او پسر سعد وقاص بود (سعد وقاص یازدهیمن کسی بود که در آغاز بعثت  ایمان آورد او عضو شورای شش نفری عمر بود، او فاتح عراق بود، کلنگ ساختمان شهر کوفه را اول بار او زد.) که در زمان پیامبر پدرش افتخارات زیادی داشت و در میان مردم معروفیت داشت و در بین مردم قهرمانی بود که در غزوات اسلام فتوحات زیادی کرده است، لذا ابن زیاد او را انتخاب کرد تا به مردم بفهماند این جنگ هم در ردیف همان جنگها است، همانطوریکه سعد وقاص با کفار جنگید پسر سعد هم (العلیاذ بالله) با فرقه ای که از  اسلام خارج شده اند می جنگد.

وقتی ابن زیاد به عمر بن سعد این پیشنهاد را می دهد او التماس می کند به این که او را معاف کند، ابن زیاد نقطه ضعف او را می دانست و قبلا فرمانی برای او صادر کرده بود برای حکومت ری ، به او گفت زمان حکومت را، پس عمر بن سعد که آرزوی چنین ملکی را داشت گفت اجازه بده بروم  و تأمل کنم، با هر کس از خویشان خود مشورت کرد او را ملامت کردند ولی در آخر طمع غالب شد. بقیه جریان عمر سعد فردای همان روز عمر بن سعد با چهار  هزار سوار از کوفه وارد کربلا شد در اینجا آنچه حضرت علی (ع) خبر داده بود پدیدار شد، زیرا روزی علی (ع) عمر بن سعد را که جوان بود مورد خطاب قرار داد و فرمود: وای بر تو ای پسر سعد چگونه باشی آنگاه که میان بهشت و دوزخ بایستی و دوزخ را انتخاب کنی.

 پیکهای عمر بن سعد و ابن زیاد دائماً در رفت و آمد بودند و ابن زیاد پشت سر هم لشگر به سوی ابن سعد می فرستاد تا ششم محرم که نوشته اند حتی کملت ثلاثین تا اینکه سی هزار نفر کامل شدند. عمر سعد در کربلا کوشش می کرد بلکه به شکلی بر اصطلاح صلح برقرار کند تا دستش به خون امام آغشته نشود و حتی نامه ای به ابن زیاد نوشت، من کسی را نزد حسین(ع) فرستادم و پرسیدم چرا آمده؟ گفت: اهالی این بلاد به من نامه نوشتند و مرا خواستند و من  هم آمدم اگر امرا ناخوش دارند و پشیمانند از نزد آنها بر می گردم ابن زیاد پاسخ داد: نامه ات به من رسید به حسین(ع) پیشنهاد کن خودش و اصحابش با یزید بیعت کند و پس از آن ما درباره آنها تصمیم بگیریم. سپس قاصدی دیگر برای عمر سعد فرستاد (اما بعد آب را بر حسین(ع) و اصحابش بندید و قطره ای آب ننوشند چنانچه با عثمان بن عفان عمل شد) عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد شریعه فرات را محاصره کردند و آب را از حسین(ع) و اصحابش غدقن نمودند.

حبیب بن مظاهر با دیدن نیروهای زیاد ، عمر بن سعد نزد امام آمد و عرض کرد یابن رسول الله(ع) در این نزدیکی قبیله بنی اسد زندگی می کنند اجازه بدهید نزد آنها بروم و آنها را به یاری بخوانم، حضرت اجازه فرمودند. علت اینکه حضرت اجازه داد اولا اتمام حجت باشد برای آن قبیله، ثانیا هر چه خون در این راه بیشتر ریخته شود این ندای وای اسلاماه بیشتر به جهانیان می رسد (کلاً رنگ خون از نظر تاریخی ثابت ترین خونهاست و دیده شده افرادی در حال از بین رفتن خودشان یا ایده شان با اهداء خون خود مطلب خود را بر کرسی نشاندند در عرب جاهلیت نیز رسم بود قبایلی که می خواستند پیمان اتحاد ببندند یک ظرف خون می آورند و دستشان را در آن می کردند و می گفتند این پیمان هرگز گسستنی نیست.).

ابا عبدالله(ع) در آن ساعات آخر هم استنصار می خواهد و ندای هل من ناصر ینصرنی سر می دهد که بیایند برای او شهید شوند نه اینکه او را نجات دهند.

 حبیب بن مظاهر رفت و با کلام شیوایش توانست نود یار جمع آوری کند، همان وقت مردی از بنی اسد به عمر سعد خبر داد و عمر سعد چهارصد نفر سوار به سوی بنی اسد فرستاد جنگ سختی بین آنها در گرفت که نیروهای عمر سعد غلبه کردند و آنها گریختند وقتی به امر ابن سعد آب فرات را به حضرت و یاران بستند تشنگی به حدی حسین (ع) و اصحابش را رنج می داد که امام مجبور شدند پشت خیمه بروند و به اذن خدا کرامتی از خود نشان دهند گوشه ای را کندند و چشمه آب شیرینی جوشید و همه نوشیدند و مشکها را پر نمودند . راوی می گوید حتی آنها غسل نمودند، سپس حضرت چشمه را نهان کرد.

این خبر کرامت به ابن زیاد رسید و کسی را نزد عمر سعد فرستاد و گفت که به من خبر رسیده حسین (ع) چاه کنده و خود را  سیراب نموده اند لذا وقتی نامه ام به تو رسید تا می توانی بر آنان سخت بگیر، و چنان عمل کن که با عثمان آن گونه کردند.

 امام پیغام داد به عمر سعد که تو را می خواهم تنها ببینم شبانه امام ساعتها با او صحبت کرد و به عمر سعد فرمود: بر یزید خروج کن و با من همراه شو. ولی متاسفانه در تاریخ این نصایح و سخنان گهربار امام ضبط نشده است .

عمر سعد چون نمی خواست دستش به خون حسین (ع) آغشته شود بعد از بازگشت از نزد امام، به ابن زیاد نامه نوشت به این مضمون: اما بعد، خدا آتش را خاموش کرد و اختلاف کلمه را برداشت و حسین (ع) به من قول داده یا به همان جا برود که از آنجا آمده یا او را به یکی از سرحدات اسلامی بفرستی و در آنجا بمانند و مانند یک مسلمان به سر برد، این پیشنهاد پسند شما و صلاح امت است.

ابن زیاد وقتی نامه را خواند به فکر فرو رفت تا شاید غائله مسالمت آمیز حل شود ولی شمر ذی الجوشن گفت: آیا از عمر سعد این مطلب را می پذیری؟ در حالیکه حسین در کنار توست بخدا اگر از قلمرو تو خارج شود دیگر دست به او نمی یابی الآن شیعیان پدرش در این سرزمین کم نیستند اگر دور او جمع شوند دیگر از عهده او بر نخواهی آمد. ولی پیشنهاد کن با همراهانش تسلیم شوند آنوقت می توانی آنها را عقوبت کنی یا از آنها بگذری.

 سپس آن ملعون این شعر را خواند

الان قد علقت مخا لبنابه      یرجو النجاه ولات حسین ماص

 یعنی الان چنگال ما به او گرفته و او راه نجات می جوید و زمان رهایی گذشته است

ابن زیاد (لعنه ا… ) نظر شمر را پذیرفت و به عمر سعد خشم کرد و به شمر گفت: او چه نزدیک بود ما را اغفال کند، و فوراً برای سعد نامه نوشت: همانا تو را نفرستادم از حسین دفاع کنی و وعده زندگانی به او بدهی  و از طرف او نزد من شفاعت کنی اگر حسین بدون جنگ تسلیم شد نزد من بفرست و اگر سرباز زد به آنها یورش ببر تا همه را بکشی و پاره پاره کنی که مستحق آنند و اگر حسین کشته ، اسب بر سینه و پشتش بتاز که مستحق آن است گرچه پس از مرگ ، این کار به او زیانی ندارد. اگر تو امر مرا اجراء کردی پاداش به تو دهیم و اگر نپذیری از لشگر کنار برو و همه را به شمر ذی الجوشن واگذار کن که دستور خود را به او دادیم والسلام.

 این نامه را شمر برد، ضمنا نامه محرمانه ای به شمر داد و گفت اگر عمر سعد از جنگ کردن، امتناع ورزید به موجب این فرمان گردن او را بزن و سرش را برای من بفرست و خودت امیر لشگر شو. شمر نامه عبیدالله بن زیاد را به عمر سعد رساند (این نامه عصر تاسوعا، نهم محرم، به دست عمر سعد رسید).

شمر آرزو می کرد که عمر سعد نپذیرد تا گردن او را بزند و خودش امیر شود . شمر گفت: بگو بالاخره چه می کنی؟ عمر سعد گفت: تو احترام نداری من خودم متصدی کار می شوم و تو فرمانده پیادگان باش.

 روز تاسوعا برای اهل بیت خیلی دردناک و غمناک بود. شهامت و شجاعت حضرت عباس پشت لرزان دشمن بود و با آن همه نیرو که داشتند از حضرت عباس می ترسیدند و برای رفع این خطر از کوفه در نظر گرفته بودند که به هر نحو شده اباالفضل العباس(ع) را  از حسین (ع) جدا کنند و به مناسبت نسبتی که شمر ذی الجوشن با ام البنین (مادر حضرت ابوالفضل(ع)) داشت این ماموریت را به عهده گرفت، شمر آمد و برابر اصحاب حسین (ع) ایستاد و فریاد زد: خواهر زادگان ما کجایند؟ امام حسین فرمود: ای عباس(ع) برو ببین چکارت دارد؟

مقام اطاعت محض حضرت عباسی را ببینید ایشان نمی گوید ای امام، رئیس منافقین و فساق است بلکه اطاعت محض دارد اگر ما بودیم به امام می گفتیم ای امام آیا به اخلاص ما شک داری که یار  وفاداری برای تو باشیم؟

با اینکه امام روز آخر، خطبه ای خواند و فرمود همه می توانید بروید و سپاه عمر سعد ، او با من کار دارد ببینید شاید برای ما اهانت بشود که به امام بگوئیم آیا لیاقت نداریم در رکابت و در راه عقیده و اسلام تو و جدت پاره پاره شویم؟

 ولی حضرت عباس(ع) نگفت ای امام آیا ما بدی کردیم؟ این جلوه عشق است با حضرت عباس(ع) در صفین در رکاب پدرش امیرالمومنین علی (ع) بود، چنان می جنگید که مالک اشتر با آن همه رزم آفرینیش ماتش برده بود که او کیست اینگونه می جنگند، چون صورتش را پوشانده بود، این قدرت اوست. ولی مالک اشتر که یار و وفادار و مخلص حضرت علی بود در صفین به علی کلمه چرا، را گفت وقتی دلاوری مالک اشتر در صفین موجب شد سپاه معاویه شکست بخورد مالک در چند قدمی چادر معاویه بود و اگر چند شمشیر دیگر می زد معاویه به قتل می رسید که متاسفانه عمروعاص دست به حیله زد و قرآن ها را در نیزه نمود و خود اصحاب امام به روی امام شمشیر کشیدند که اینها هم مسلمان هستند ما با مسلمانان نمی جنگیم و هر چه علی (ع) فرمود این حیله است بگذارید پیروزی را به دست آوریم ولی به حدی رسید که گفتند اگر به مالک اشتر نگویی برگردد تو را می کشیم اینقدر مظلومیت علی (ع) به مالک اشتر پیغام داد برگردد مالک گفت به علی بگو فقط چند قدم مانده دوباره از علی(ع) پیغام رسید که اگر علی را سالم می خواهی برگرد آن موقع مالک با چشمان اشکبار برگشت، البته از اخلاص مالک کم نشد چون دوست داشت دشمن اول و قسم خورده مولایش علی(ع) را بکشد ولی نسبت به اخلاص ابوالفضل(ع) قابل مقایسه نیست.                

اخلاص ابوالفضل(ع)  موقع آب آوردن می باشد .

عباس(ع) و برادرانش(جعفر، عبدالله ، عثمان)بعضی فرزندان علی(ع) و برادران امام حسین(ع) پیش شمر رفتند و فرمودند: چه می خواهی؟ گفت: شما در امانید. آنها فرمودند: لعنت بر تو و امانت، ما را امان می دهی و زاده رسول الله(ص) در امان نباشد. ای شمر دستانت بریده باد که به ما دستور می دهی حسین (ع) را تنها بگذاریم. شمر خشمناک و ناامید برگشت 

سپس عمر سعد فریاد کرد ای لشگر خدا سوار شوید و من مژده بهشت را به شما بشارت می دهم (یا خیل الله ادرکنی و بالجنه ابشری) ریا کاری را ببینید نوشته اند سی هزار نیرو به خروش آمد و صدای اسبها و انسانها در فضا پیچید و عمر سعد به سوار نظامش فرمان حرکت داد و آنها نزدیک خیمه شدند .

 امام جلوی چادر نشسته و به شمشیرش تکیه داده و سرش بر روی زانو بود و خوابش رفته بود وقتی حضرت زینب (س) جنجال لشکر را شنید نزد برادر دوید چون خبر نداشت که لشگر عمر سعد حمله ور شدند و در داخل خیمه امام سجاد، پرستاری ایشان را می نمود .

خانم گفت: برادر جان، این همه سر و صدا را نمی شنوی که نزدیک ما می آیند. امام سر بر می دارد و می فرماید:

من هم اکنون رسول الله(ص) را در خواب دیدم که به من فرمودند تو فردا نزد ما خواهی آمد. خواهر امام سیلی به چهره خودش زد و فریاد وای بر من کشید،امام فرمود: وای بر تو نیست خواهر جان خاموش باش......

وقتی احوال شهیدان کربلا را ورق می زنیم از طرفی روح و قلبها به درد می آید، تکان عجیب می خورد از شجاعت و اخلاص آنها و از طرفی متاثر نمی شویم چه یارانی فردا تکه تکه می شوند.....

« به نقل از دست هایی رو به آسمان »


نظرات شما()

موضوعات یادداشتقیام امام حسین (ع)



از: محمد :: 84/11/14 :: 1:0 صبح

 

یا رَبَّ الحُسَین

            بِحَقِّ الحُسَین

                      اِشفَع صَدرَ الحُسَین

بِظُهورِ الحُجة


نظرات شما()

موضوعات یادداشتامام مهدی (عج)


<      1   2   3   4   5      >
خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
: موضوعات
: برای شما
بهمن - مؤسسه آدینه
:جستجو

با سرعتی بی نظیر و
باور نکردنیمتنیاداشت ها
و پیام‏ها را بکاوید!


















یا قائم المنتظر المهدی ( عج )
پاسخگویی به شبهات اعتقادی
سیب قرمز
مشکات
پاسخ به سؤالات و شبهات دینی
حقوق زنان از دیدگاه اسلام
دستهایی رو به آسمان
پاسخگویی به شبهات و پرسش های حدیثی
پاسخگویی به شبهات و پرسش های حقوق زنان
عهد جانان
اندیشه های تابناک
 
یــــاهـو
بهمن